یزیدبن مهلب با پسر خود از زندان عمربن عبدالعزیز فرار کردند. بعد از مسافتی به خیمه ای رسیدند، پیرزالی درآن بود. بر او وارد شدند. پیر آن ها را پذیرفت و بزغاله ای پخت و نزد آن ها گذاشت. بعد از صرف غذا یزید از پسر خود پرسید: برای خرج با خود چه داری؟ پسرگفت: یک صددینار. او گفت: همه را به پیرزال بده! پسر گفت: این عجوزه به اندک راضی می شود و تو را هم که نمی شناسد. او گفت: اگر او به اندک راضی می شود من راضی نمی شوم، اگر او مرا نمی شناسد من که خود را می شناسم!