داستان زیبای چه كشكی، چه پشمی

شروع موضوع توسط Nazanin ‏27/7/15 در انجمن داستانک و داستان نویسی

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    9334bfdf539ef5263a3b10ea642d0d06.jpg

    چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.

    از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.

    دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.

    در حال مستاصل شد...

    از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:

    ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

    قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
    گفت:

    ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.

    نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...

    قدری پایین تر آمد.

    وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:

    ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟

    آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.

    وقتی كمی پایین تر آمد گفت:

    بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

    وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:

    چه كشكی چه پشمی؟

    ما از هول خودمان یك غلطی كردیم

    غلط زیادی كه جریمه ندارد.