داستان های کوتاه و آموزنده بهلول دانا

شروع موضوع توسط Nazanin ‏27/7/15 در انجمن داستانک و داستان نویسی

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    2ba3b97a635bf4311ac64e90caf9f244.jpg

    آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.

    پرسید : چه می کنی؟

    گفت : خانه می سازم.

    پرسید : این خانه را می فروشی؟

    گفت : آری.

    پرسید : قیمت آن چقدر است؟

    بهلول مبلغی ذکر کرد.

    زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.

    بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.

    شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست.

    دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.

    زبیده قصه بهلول را باز گفت.

    هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.

    گفت : این خانه را می فروشی؟

    بهلول گفت : آری

    هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟

    بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.

    هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.

    بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است.