پسرها و دخترهای آقای سرلک رفته بودند سرکار . پدر خانم آقای سرلک هم عمرش را داده بود به شما و ارث و میراثش را به خانم آقای سرلک . همین بود که وضع همه ی اهل خانه توپ توپ شده بود شب عیدی و آقای سرلک امیدوار بود که خرجی نداشته باشد و تازه عیدی هم بگیرد . آقای سرلک کارمند یکی از شرکت های بیمه بود. سی و پنج سال سابقه داشت و هنوز بازنشسته نشده بود. اصلاً برای این سر سی سال بازنشسته نشده بود که کارمند شرافتمندی بود. در تمام این سی و پنج سال هرگز نشده بود که زد و بندی بکند. حتی زمانی که بازرس تصادفات بود وقتی برادرزنش تصادف کرد و می خواست تصادف قبلی اش را هم بچپاند به این تصادف آخری و پول قلنبه بگیرد از بیمه ، سرلک کاری نکرد و از همان موقع میانشان شکراب شده بود و حالا دوازده سال از این قهر می گذشت. بیست سال پیش هم خواهرش برای زایمان رفت یک بیمارستان خصوصی خوابید و بعد که فارغ شد و آقای سرلک و زنش و بچه ها برای دیدن و تقدیم چشم روشنی رفته بودند منزل عمه ی بچه های آقای سرلک، همشیره از آقای سرلک خواست که یک جوری یک بیمه ی تکمیلی برایش جور کند و آقای سرلک گفت که نمی شود و با خواهرش هم از همان موقع قهر بود. بیچاره آقای سرلک بانی قهرها نبود. حتی روحش هم خبر نداشت که فامیل می خواهند حالش را بگیرند. بعد از داستان دوازده سال پیش برادرزنش، دو سه ماهی تماسی وجود نداشت تا عروسی خواهرزاده ی خانم سرلک. توی عروسی آقای سرلک رفت طرف برادرزن و سلام و علیک کرد و جوابی نشنید. توی عروسی تنها افتاد. تک تک مهمان ها که البته فامیل خانم سرلک بودند، خودشان را کنار می کشیدند و تحویلش نگرفتند که نگرفتند. آقای سرلک بیچاره توی فامیل زنش و توی فامیل خودش معروف شده بود به یک آدم یُبس. آدمی که خیرش به کسی نمی رسد. خانم آقای سرلک سر داستان دوازده سال پیش برادرش خیلی ناراحت نشد. چون بیست سال پیش هم چنین برنامه ای برای خواهر شوهرش پیش آمده بود ، نمی توانست جانب برادرش را بگیرد، آن وقت مجبور بود در مورد بیست سال پیش هم اظهارنظر کند. حالا بعد از سی و پنج سال کار در بیمه ، آقای سرلک یک آپارتمان 90 متری داشت توی بهارشیراز که هنوز اقساط وامش تمام نشده بود آن هم با ارثیه ی مختصری که پانزده سال پیش بعد از فوت پدر گیرش آمده بود . تازه سه دانگش را هم به نام همسر گرامی کرده بود. یک پراید مدل 79 هم داشت که دیگر بچه ها سوارش نمی شدند. خانم سرلک با ارثیه اش یک ماشین خوب خریده بوده و نهصد و سی میلیون بقیه را هم گذاشته بود بانک تا سر فرصت تصمیمی بگیرد. عاطفه دختر بزرگشان که حالا نزدیک سی سالش بود و هنوز شوهر نکرده بود درس پرستاری خوانده بود و توی یکی از بیمارستان های شهرک غرب کار می کرد و با این سنش سوپروایزر بخش قلب شده بود . پسرش- راستین -هم تازه لیسانس گرافیک گرفته بود و توی یکی از روزنامه های تازه تأسیس دبیر بخش هنری شده بود و حقوق خوبی می گرفت. ریما دختر آخرشان هنوز دانشجو بود. دانشجوی موسیقی و شانسش زده بود و به عضویت یکی از بندهای موسیقی معروف در آمد. آستانه ی نوروز امسال، همه وضعشان توپ توپ شده بود و آقای سرلک از همه بی پول تر. هفت ماه پیش یعنی سه ماه قبل از فوت پدرزن آقای سرلک، خانم دستور داده بود که خانه باید تعمیر اساسی بشود و آقای سرلک بیست میلیون تومانی توی خرج افتاده بود و ناچار بود تا هشت شب بماند توی اداره که هم قرض هایش را بدهد، و هم این که چند ماه مانده به بازنشستگی خودخواسته با حقوق بالاتر، بازنشسته شود. با این احوال آقای سرلک می توانست بقیه ی عمر را استراحت کند و غصه ی پول را هم نخورد. آقای سرلک رازی داشت که همسرش و فرزندانش نمی دانستند . اما داستان طور دیگری پیش رفت. راستین و ریما و عاطفه سه روز به عید دست پدرشان را گرفتند و به بازار رفتند. گفتند که می خواهند برای بابا عیدی بخرند. خانم سرلک همراهیشان نکرد. با دو تا از دوستانش رفت، یک ویلای ارزان قیمت توی شمال ببیند. آقای سرلک گفته بود که حالا واجب نیست ، اما خانم سرلک کار خودش را می کرد. چهارتایی رقتند بازار و برای بابا یک دست کت و شلوار و یک پیراهن و یک کمربند ویک جفت کفش خریدند. وقتی سوار ماشین عاطفه شدند آقای سرلک خیال می کرد قرار است برگردند خانه ی خودشان، اما همه خواستند بروند ناهار بخورند. عاطفه رفت گران ترین رستوران تهران. معلوم بود که باید آقای سرلک حساب کند. سر میز ناهار راستین به شوخی گفت که حالا بعد از این غذا ،بابا برای همه یتان برنامه دارد!!! می خواهد عیدی بخرد! آقای سرلک هم توی رودربایستی افتاد و ناچار شد سه برابر و نیم پول کت و شلوار و بقیه ی متفرعات را لباس و تبلت و یک ویولون نو بخرد. ساعت هشت شب شده بود. بچه ها گفتند که وای ! برای مامان چیزی نگرفتیم. رفتند توی طلافروشی و یک سرویس طلا دیدند. گوشواره اش را راستین خرید، انگشتر را ریما و عاطفه هم پول دستبند را داد. معلوم است سینه ریز با آقای سرلک بود. آقای سرلک هم ناچار شد بقیه ی موجودی حسابش را کارت بکشد . شب موقعی که خواست بخوابد با این که چراغ خاموش بود، اما کاور کت و شلوار می درخشید و شکلک درمی آورد. هنوز خوابش نبرده بود که عاطفه آمد و در زد. عاطفه گفت که مامان برای روز دوم عید میهمانی گرفته و دایی و بقیه ی فامیل دعوتند و مامان دلش نمی خواهد آقای سرلک آن روز توی خانه بماند. گفت که مامان ویلای شمال را معامله کرده و قرار است همه ی فامیل را بعد از میهمانی روز دوم عید ببرند شمال و تا آخر سیزده هم برنگردند و طبیعی است که آقای سرلک نمی تواند همسفرشان باشد. آقای سرلک روز دوم عید کت و شلوار عیدی اش را پوشید و رفت خانه ی بهترین دوستش آقای سرابندی. یک برگ چک کشید به مبلغ یک میلیارد و دویست میلیون و داد به سرابندی. نقشه اش را برای سرابندی تعریف کرد . سرابندی دوست دوران بچگی اش بود و حاضر بود هر کاری برای سرلک انجام بدهد. سرابندی مجرد بود و زن سرلک خوش نداشت با او رابطه داشته باشند . آقای سرلک هم همیشه یواشکی می آمد دیدن سرابندی. تاریخ چک را هم گذاشت برای هفدهم فروردین. دوم عید گذشت و همه رفتند شمال و آقای سرلک هم رفت خانه ی سرابندی و حسابی خوش گذراند. مثل زمان جوانی سینما رفتند. آشپزی کردند، شطرنج بازی کردند و تا نصف شب سریال های عید را می دیدند. ششم عید اداره ها باز شد و آقای سرلک رفت اداره . خبر داشت که آن روز، روز تودیع است. مراسمی برگزار شد و لوح تقدیری دادند و بعد از مراسم آقای سرلک رفت دفتر رئیس کل. خوش و بش کردند و از خاطرات گفتند و آقای رئیس کل دو تا دفترچه ی بانکی به آقای سرلک داد. یکی با موجودی چهل و دو میلیون حق سنوات این سی و پنج سال و یکی با موجودی یک میلیارد و هفتصد میلیون بابت بیمه ی عمر سی ساله آقای سرلک. تعطیلات تمام شد و روز نوزدهم فروردین داخل آپارتمان نشسته بودند که زنگ زدند و مأمور کلانتری با حکم جلب آمد و آقای سرلک را برد. سرابندی چک را برگشت زده بود و زودتر هم آقای سرلک همه ی موجودی دفترچه ی دوم را سکه کرده بود و جای امنی گذاشته بود. سه ماه توی زندان ماند و هیچ ** دلش نسوخت تا این که برای عاطفه شوهر پیدا شد. یکی از دکترهای بخش. خجالت می کشیدند بگویند پدرشان زندان است. مامان را وادار کردند آن ماشین خوشگل و آن ویلا را بفروشد و بگذارد روی پولی که توی بانک داشت تا پدر آزاد شود. روزی که همه آمدند دنبال بابا، آقای سرلک بعد از سی و یک سال احساس قدرت می کرد. فردای آزادی، مجلس خواستگاری برگزار شد و آقای سرلک رفت سروقت سکه ها. مانده بود که چطور طعم پیروزی را زیر زبانش نگه دارد ، تازه تمام دارایی زنش هم حالا توی حسابش بود.