داستان آموزنده درخت و مسافر

شروع موضوع توسط Nazanin ‏27/7/15 در انجمن داستانک و داستان نویسی

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    82aa32897f06b2a9fd067ca23744e2e4.jpg

    مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...!

    وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد.
    فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!

    مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم...

    ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد.
    پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد...

    بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت :


    قدري ميخوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟
    و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد...


    هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست.

    ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.

    بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد... .