داستان زیبای مرد و مرگ

شروع موضوع توسط Nazanin ‏27/7/15 در انجمن داستانک و داستان نویسی

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    474d0e7ff3c2c2c3de048e35edb98017.jpg

    یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...

    مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

    طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

    مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...

    اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

    مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

    توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...

    مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...

    مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

    مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!

    بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

    نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !