داستان زیبای سعادت نامه

شروع موضوع توسط Nazanin ‏27/7/15 در انجمن داستانک و داستان نویسی

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    97574d02ef6c3e7e0f7bd35295629f86.jpg



    زن مضطرب شد اما وقتی بازوان مرد جوان دور بدنش حلقه شد آرامش تازه ای در خود دید و وقتی که پرنده‌ی پرهنه سوارشاخه‌ی درختی به طرف پل نزدیک می‌شد، مرد مستاجر، زن جوان را...



    خانه روبروی رود خانه بود. پل چوبی ساده و کوچکی دو طرف رود را به هم وصل می‌کرد. آن طرف رودخانه جنگل تاریک و ناشناسی بود و از ایوان خانه مانند دریای پهناور و سبز رنگی در تلاطم دائمی ‌دیده می‌شد. هر روز، دمدمه‌های غروب، پیر مرد می‌آمد و در صندلی راحتی روی ایوان می‌نشست و پیپ بزرگش را روشن می‌کرد و چشم به جنگل می‌دوخت. زن جوانش، پشت به او، توی اتاق، جلو چرخ خیاطی می‌نشست و با خود مشغول می‌شد، گاهی دوخت‌ودوز می‌کرد و گاهی در خود فرو می‌رفت. زن، عصرها، از تماشای جنگل می‌ترسید و از پنجره کوچک عقبی، دشت را تماشا می‌کرد و پیر مرد فکر می‌کرد که زنش مشغول خیاطی و کارهای خانه است، به این جهت راحتش می‌گذاشت و گاه گاهی با صدای بلند زنش را صدا می‌کرد: "چیز جان، این صدا رو می‌شنوی؟ صدای این پرنده رو می‌گم، چه جوریه خدایا، خیلی عجیبه مگه نه؟"



    و هر وقت که زن از حرف های تکراری پیرمرد خسته می‌شد، روی گرامافون صفحه ای می‌گذاشت و اتاق را از موسیقی پر می‌کرد. اما صبح‌ها که پیرمرد برای سرکشی املاک و مستغلاتش می‌رفت، زن جوان می‌آمد و روی ایوان می‌ایستاد و ساعت‌ها محو تماشای جنگل می‌شد و به صداهای غریب و ناآشنا گوش می‌داد. صبح‌ها، روشنایی مبهم و خفه ای از قلب جنگل بلند می‌شد و آفتاب دیگری از میان شاخ و برگ ها، بفهمی ‌نفهمی‌ خودی نشان می‌داد و خنده ناشناس و امید بخشی مژده طلوع دوباره را به گوش ساکنان جنگل می‌رساند. زن در غیاب شوهر از تماشای جنگل نمی‌هراسید. به این ترتیب بود که زندگی زن و شوهر، جدا از هم، در آرامش کامل می‌گذشت. پیرمرد خوش‌زبان و خنده رو و کم حرف و زنده دل بود. همیشه قبل از طلوع آفتاب از خواب برمی‌خاست، خوشبخت و راضی توی خانه این طرف و آن طرف می‌دوید، سماور را آتش می‌کرد، میز صبحانه را می‌چید، شیر را جوش می‌آورد، پرده‌های هر دو پنجره روبرو را کنار می‌زد، منتظر می‌نشست و وقتی آفتاب نوک درختان جنگل را رنگ طلایی می‌زد، به طرف تختخواب می‌رفت و خم می‌شد و زن جوانش را صدا می‌کرد: "خانوم کوچولو، کوچولوی من، کوچولو جان من، پاشو دیگه، پرنده ها بیدار شده‌ن، آفتاب بیدار شده، تو نمی‌خوای بیدار بشی؟"





    زن چشم باز می‌کرد و شانه‌های خود را می‌مالید و تا وقتی پیرمرد از خانه بیرون نمی‌رفت، طاق باز سقف اتاق را تماشا می‌کرد و بعد بلند می‌شد و می‌نشست و بازوان جوانش را دست می‌کشید و به فکر می‌رفت. ظهر که پیرمرد خسته و کوفته از سرکشی املاک و مستغلات به خانه برمی‌گشت، دو نفری غذا می‌خوردند و بعد جلوی پنجره ای که رو به دشت باز می‌شد، می‌نشستند، پیرمرد حرف های خنده دار برایش می‌زد و از گذشته ها می‌گفت و هر وقت حس می‌کرد که زنش بی‌حوصله و کسل شده، به ایوان می‌رفت و مشغول تماشای جنگل می‌شد و او را تنها می‌گذاشت.



    با وجود این، تا آنجا که می‌توانست ناز زن جوانش را می‌کشید و می‌خواست رفتار جوانترها را داشته باشد که نمی‌توانست؛ همیشه در خلوت، از این که عمری نکرده این چنین پیر و فرسوده شده، غصه می‌خورد و فکر بیوه جوانش را می‌کرد که بعد از او مردان جوان و خوش قیافه به سراغش خواهند آمد و او به همه‌شان روی خوش نشان خواهد داد و زندگی تازه ای را شروع خواهد کرد.



    این بود که هر روز چند بار خطاب به جنگل می‌گفت: "به من کمک کنید به این زودی ها از بین نروم و آن قدر عمر کنم که زنم هم مثل من پیر و شکسته شود، آن وقت به بدترین مرگ ها راضی هستم."



    و هر وقت دعایش تمام می‌شد صدای جانوری را از دل جنگل می‌شنید که می‌خندید و می‌گفت: "آمین یا رب العالمین."





    زن جوان، تنها، خسته، عصبانی، ساکت و آرام بود. قربان صدقه های پیرمرد دردش را دوا نمی‌کرد. ناتوانی شوهرش او را مریض کرده بود؛ هر وقت که پشت به شوهر و رو به دشت می‌نشست، فکر روزی را می‌کرد که نعش کشی از افق پیدا شده، به دنبالش چند ماشین پر از اقوام و آشناها و مردان جوانی که با سینه های پهن و کراوات سیاه، سر می‌جنبانند و به او که در لباس سیاه مثل گل شمعدانی شعله ور است لبخند تسلی بخش می‌زنند، بعد آهی سینه اش را می‌شکافت: "خدایا!"



    سکوت خانه و سکوت جنگل، این انتظار را بیشتر دامن می‌زد. بیچاره پیرمرد نمی‌دانست که در دل زنش چه ها می‌گذرد. عاقبت برای رهایی از تنهایی دیرگذر و به اصرار زن جوان، پیرمرد راضی شد که طبقه پایین خانه را در اختیار مستاجری بگذارد. این بود که روزی از روزها، مباشر پیرمرد با مرد خندان و چهار شانه ای که کراوات سیاهی زده بود به خانه آمد. وقتی زنگ در را زدند، زن و شوهر از پنجره بالا خم شدند و نگاه کردند. زن با خوشحالی گفت: "آه، مستاجر."



    لبخندی صورتش را باز کرد و پیرمرد برگشت و او را نگاه کرد. زن برای این که خوشحالیش را پنهان کند، حالت بی اعتنایی به خود گرفت. اما پیر مرد لبخند او را دیده بود، هر چند که به روی خود نیاورد و چیزی نگفت، اما همان شب برای اولین بار کتابی به دست گرفت که در آن از مکر زنان سخن ها رفته بود.

    2



    مستاجر با این که ماموریتی در آن حوالی داشت، ولی روزها بیشتر از دو ساعت بیرون نمی‌رفت و بقیه وقت خود را در خانه می‌گذراند، پنجره بزرگ اتاقش را می‌گشود، بی آنکه توجهی به انبوهی خلوت دشت، بکند، سوت می‌زد و ریش می‌تراشید، لخت می‌شد و توی اتاق ورزش می‌کرد. پیرمرد هر وقت به خانه می‌آمد، ابتدا سر و صدای مرد جوان را می‌شنید و بعد به طبقه بالا می‌رفت، زنش را می‌دید که خوشحال و راضی مشغول طباخی است. از وقتی مستاجر آمده بود، غذاها رنگ و طعم دیگری پیدا کرده بود. عصرها مرد جوان برای شکار پروانه به صحرا می‌رفت و وقتی از زیر پنجره آن ها رد می‌شد، تور شکارش را از روی شانه برمی‌داشت و با احترام به آقا و خانم صاحب خانه سلام می‌کرد. پیر مرد نیم خیز می‌شد و جواب سلام را می‌داد و برای اینکه دلخوری خود را پنهان بکند، لبخندی هم بر لب می‌آورد. با این وجود نمی‌توانست خود را از دست اضطراب و آشفتگی رها کند.



    شبی از شب ها، مرد جوان سوت زنان پله ها را بالا آمد، چند لحظه پشت در ایستاد و بعد آهسته به در زد. زن و شوهر بلند شدند و نزدیک در رفتند، چند ثانیه همدیگر را نگاه کردند. پیر مرد در را باز کرد مرد جوان اجازه خواست و وارد شد و زن و شوهر را برای شام به اتاقش دعوت کرد. این دعوت چنان ناگهانی بود که پیرمرد نتوانست جواب رد بدهد. مرد جوان برای آن ها پرنده غریبی شکار کرده بود و شراب معطری روی میز گذاشته بود. بعد از شام نشستند و از خیلی چیزها صحبت کردند. از زندگی در شهرهای بزرگ و کوچک، از ماموریت ها و سرگذشت‌های خصوصی خود چیزها گفتند. زن جوان با صدای بلند می‌خندید و پیرمرد می‌دانست این خنده ها هیچ علت واضحی ندارند، چند بار سعی کرد از اسرار جنگل و حیوانات عجیب و غریبش صحبت کند، اما مرد مستاجر و زن جوان رغبت چندانی به این حرف ها نشان ندادند، مرد جوان پروانه هایش را نشان آن ها داد که بی جان روی مخمل سفید پشت ویترین بال گشوده بودند و آلبوم گیاهان خشک شده اش را که پیرمرد هیچ علاقه ای به این قبیل چیزها حس نکرده بود. زن جوان از دیدن پروانه های رنگین، مضطرب و ذوق زده شد. مرد جوان مدت‌ها درباره پروانه های خوشحال شب و پروانه های غمگین روز برای زن جوان صحبت کرد.





    چند شب بعد نوبت پیرمرد بود که مرد جوان را به شام دعوت کند. مرد جوان آفتاب نرفته پله ها را بالا آمد، پیر مرد روبروی مرد جوان نشست. آن دو از شهرهای بزرگ و کوچک، از ماموریت‌ها و از سرگذشت‌های خصوصی خود چیزها گفتند، پیرمرد دچار دلهره بود و با مغز آشفته چند بار بلند شد و به ایوان رفت و رو به جنگل دعا کرد: "خداوندا، خودت حفظ فرما."



    زن از آشپزخانه بیرون آمد و طرف دیگر میز نشست و با مرد جوان مشغول صحبت شد. پیرمرد شنید که مرد مستاجر از گذشته و تحصیلات زنش می‌پرسد و زن می‌گوید که چگونه فک و فامیلش نگذاشتند ادامه تحصیل بدهد و پیش از آن که عقلش برسد شوهرش دادند. مرد جوان گفت: "دیر نشده، می‌تونین دوباره ادامه بدین و درس بخونین."



    زن آه کشید و پیرمرد حدس زد که مرد جوان لبخند می‌زند. جنگل، ساکت و تاریک بود و پیرمرد تا آن روز ندیده بود که کسی از روی پل رد شود، همیشه فکر می‌کرد که این پل به چه درد می‌خورد. اما آن شب با خود گفت: "پل بیهوده نیست، دستی آن را ساخته، و برای منظوری ساخته، برای کسی ساخته که تا نیامده و از آن جا رد نشده، پل بر جای خواهد ماند و آن عابر منتظر اوست چه کسی می‌تواند باشد؟" برگشت و توی اتاق آمد. زن خود را جمع و جور کرد و قیافه بی اعتنایی گرفت. مرد جوان به ناخن‌هایش خیره شد. پیرمرد گفت: "هوای جنگل سخت مر طوب و سرد شده و هنوز پل ..."





    زن جوان و مستاجر برگشتند و از پنجره دیگر دشت را نگاه کردند، ماشینی از جاده رد می‌شد و چراغ عقبی آن گاه پیدا و گاهی ناپیدا می‌شد. شام را که کباب ماهی بود خوردند و پیرمرد با این که ماهی را زیاد دوست داشت، اشتهای چندانی نشان نداد، تنها پیاله ای ماست را با قاشق سر کشید. مرد مستاجر، بعد از شام دسته ای ورق بیرون آورد و روی میز ریخت و پیشنهاد بازی کرد. پیرمرد گفت: "دیر وقته، این وقت شب که نمی‌شه بازی کرد."



    مرد جوان ورق ها را جمع کرد و گفت: "بی موقع پیشنهاد کردم، بماند برای شب های بعد."



    زن با حرکت سر موافقت کرد، پبرمرد مضطرب شد و چیزی روی سینه اش سنگینی کرد. شب‌های بعد؟ مگر تمام نشده؟ با حال آشفته، دوباره روی ایوان رفت و به تماشای جنگل ایستاد که باد کرده، مانند دیواری بالا رفته بود.



    آهسته با خود گفت: "از دست این گرگ ها کجا می‌شه رفت؟ چه کار می‌شه کرد؟"





    بعد پیپش را که تازه روشن کرده بود به جاده خالی کرد و ذرات آتش گرفته توتون را، مانند پولک های طلایی روی زمین پاشید. پیرمرد در روشنایی رقیق کنار رودخانه، جانوری را دید که شبیه پرنده بزرگی بود و پاهای بلندی د اشت، اما پر به تنش نبود و لخت بود. پرنده ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد، چند لجظه بعد در حالی که سرش را آرام تکان می‌داد به طرف رودخانه رفت و سوار شاخه ای شد و از رودخانه گذشت و به جنگل رفت. پیرمرد وحشت زده به اتاق برگشت و گفت: "خبر دارین چی شد؟" پرنده عجیبی زیر پنجره ایستاده بود و مرا نگاه می‌کرد. پاهای بلند و بدن لخت داشت، از آب رد شد و به جنگل رفت."



    مرد مستاجر گفت: "لابد روباه بود."



    و زن به شوهرش گفت: "گوش کن ببین چی می‌گم، من تصمیم گرفتم از فردا شب شروع کنم، و ایشون به من کمک می‌کنن."



    پیرمرد سردش شد و گفت: "چی رو شروع می‌کنی؟"



    زن گفت: "می‌خوام دوباره درس بخونم."



    وحشتی پیرمرد را گرفت، آن شب تا صبح در رختخواب لرزید و ا این که سال ها در بی‌اعتقادی به عالم غیب به سر برده بود همه را خدا خدا کرد و دعا خواند.

    3





    درس شروع شده بود. پیرمرد نمی‌دانست از کجا شروع کرده اند. زن جوان همیشه کتابی روی دامن داشت و بیشتر با خیالات خود مشغول بود تا با کتاب، دیگر کمتر به موسیقی گوش می‌داد و غذاهای رنگین درست می‌کرد، پرده های روبروی جنگل را می‌کشید و رو به دشت می‌نشست، چرخ خیاطی را کنار گذاشته بود و خود را از خیلی چیزها راحت کرده بود. پیرمرد که از سر کار برمی‌گشت، زن بلند می‌شد و مهربان تر از همیشه به پیشوازش می‌رفت و به حرف هایش جواب می‌داد. اما پیرمرد دیگر مثل سابق، ناز زن جوان را نمی‌کشید و خود را در صندلی راحتی رها نمی‌کرد، همه چیز به نظرش شلوغ و آشفته و درهم بود، بعد از سال ها دوباره به طرف کتاب دعا کشیده شده بود، مثل کسی که می‌خواهد وارد یک غار تاریک و ناآشنایی شود، احساس می‌کرد که باید از عالم غیب، کمک بگیرد،، علیه او توطئه می‌کردند و او جز جنگل انبوه مرداب رنگ، یا پرنده برهنه که خبرهای ناآشنا برای او می‌آورد، پناهی نداشت. دوباره به نمازو عبادت پرداخته بود، و امیدوار بود که از این راه به تسلی خاطر برسد، چند شب فکر کرد و عاقبت تصمیم گرفت که در ساعات درس کنار آن دو بنشیند. شب‌ها که مرد مستاجر به اتاق آن ها می‌آمد، پیرمرد از تماشای جنگل چشم می‌پوشید و روبروی آن دو می‌نشست و در تمام مدت، زن با لبان ورچیده، حالت بی اعتنایی به خود می‌گرفت و مرد جوان ناخن‌هایش را تماشا می‌کرد. پیرمرد چشم از آن دوبرنمی‌داشت و مرتب در فکر و خیال بود که تا کی ادامه خواهند داد. آیا آن دو نفر آشنایی دیگری با هم ندارند و صبح ها وقتی او از خانه بیرون می‌رود، اتفاقی در منزل نمی‌افتد؟ اما زن جوان روز به روز زیباتر می‌شد، و مرد مستاجر هر روز لباس‌های تازه‌ای بر تن می‌کرد. آیا در آن حوالی غیر از آن دو نفر ** دیگری هم بود که مرد مستاجر لباس های جوراجورش رابه خاطر آن ها بپوشد؟ پیرمرد،شب ها دیر می‌خوابید و روزها زودتر از خواب بلند می‌شد و زنش را بیدار نکرده بیرون می‌رفت، فکر می‌کرد بهتر است زن در خواب باشد و مستاجر را موقعی که از خانه بیرون می‌رود، نبیند. اما تا پیرمرد بیرون می‌رفت، مرد جوان با چند شاخه گل صحرایی، آهسته پله ها را بالا می‌آمد و وارد اتاق خواب می‌شد و گل ها را روی میز می‌گذاشت و پاورچین پاورچین برمی‌گشت و وقتی در را پشت سر خود می‌بست زن جوان چشم هایش را باز می‌کرد و به گل هایی که با تکان آهسته سر داخل گلدان به او صبح به خیر می‌گفتند، لبخند می‌زد.

    4





    یک روز که پیرمرد دعای غریبی را از یک کتاب قدیمی‌خوانده بود شاخه، پرنده برهنه پیدا شد. نزدیک غروب بود و او با فانوس کوچکش سوارشاخه درختی از رودخانه گذشت و زیر ایوان آمد و به پیرمرد که روی صندلی راحتی نشسته یود و پیپ می‌کشید، علامت داد. پیرمرد خم شد و پرنده را شناخت و خود را به بی اعتنایی زد. پرنده با حرکت فانوس او را به پایین دعوت کرد. پیرمرد بلند شد و از اتاق گذشت، زن جوان و مرد مستاجر نگاهش کردند. زن پرسید: " کجا؟"



    و پیرمرد جواب داد: "برمی‌گردم."



    زن چهره نگران پیرمرد را نگاه کرد و مرد مستاجر احساس راحتی کرد و لبخند زد. پیرمرد پایین رفت. پرنده فانوسش را روی سنگی گذاشت و خودش روبروی پیرمرد نشست و پرسید: "چی می‌خواهی؟ چه کارم داری؟"



    پیرمرد گفت: "کمکم بکن."



    پرنده گفت: "خیلی ناراحتی؟"



    پیرمرد گفت: "دارم دیوونه می‌شم."



    پرنده گفت: "از قیافه ت معلومه که خسته و فرسوده شده ای."



    پیرمرد گفت: "بله، خسته و فرسوده شده ام، شک و تردید بیچاره ام کرده."



    پرنده گفت: "چرا بی تابی می‌کنی؟"



    پیرمرد گفت: "پس چه کار کنم؟"



    پرنده گفت: "مژده خوبی برایت آورده ام، از جنگل دعای تو را شنیده اند."



    پیرمرد گفت: "حالا چه کار بکنم؟"



    پرنده گفت: "ادامه بده، چهل شب تمام ادامه بده و تکرار کن، روز چهلم بر تو ظاهر خواهد شد."



    پیرمرد گفت: "تا چهل روز؟"



    پرنده گفت: "بله، تا چهل روز، تحمل بکن و امیدوار باش."



    پیرمرد گفت: "از پیری رنج می‌برم و از مرگ می‌ترسم."



    پرنده گفت: "ترس فایده نداره، عاقل و دوراندیش باش."



    پیرمرد گفت: "من عاقل و دوراندیش بودم، اما دیگر بیمار و بیچاره ام."



    پرنده گفت: "و برای همین کمکت می‌کنند که راحت بشوی."



    پیرمرد گفت: "حرف های تو مرا خوشحال و امیدوار می‌کند."



    پرنده گفت: "امیدوار باش، فردا شب دوباره می‌آیم."





    از هم جدا شدند. پیرمرد پله ها را بالا رفت. زن جوان و مرد مستاجر از هم دیگر فاصله گرفتند، زن روی کتاب خم شد. اما پیرمرد بی‌توجه به آن ها از اتاق گذشت و به ایوان رفت و به رودخانه چشم دوخت. پرنده فانوس به دست، سوار شاخه ای بود و از رودخانه می‌گذشت، به آن طرف رودخانه که رسید پیرمرد دستش را بلند کرد و فریاد زد: "خداحافظ پرنده برهنه."



    و پرنده جواب داد: "خداحافظ برهنه."



    زن به مرد مستاجر نگاه کرد. مستاجر پرسید: "چه خبر شده؟"



    زن گفت: "نمی‌فهمم."



    اما پیرمرد صدای آن ها را نمی‌شنید، هوش و حواسش متوجه جنگل بود و از لحظه ای که پرنده فانوسش ر ا خاموش کرده بود، همهمه مبهمی ‌از درون جنگل به گوش می‌رسید. گویی تمام جانوران جنگل، پرنده را دور کرده، سوال پیچش کرده اند. همهمه شیرینی بود. پیرمرد سرش را بین دو دست گرفت و با خود گفت: "جانوران جنگل مغز من، از این برهنه بی خبر چه می‌خواهید؟"

    5





    پیرمرد بی اعتنا به آنچه می‌گذشت هر شب دعا را تکرار می‌کرد، بی اعتنا به گل‌هایی که هر روز در گلدان لعابی روی میز گذاشته می‌شد، بی‌اعتنا به شیفتگی زن جوان، و بی اعتنا به پررویی مرد مستاجر، آفتاب نزده از خانه خارج می‌شد و خطاب به گنجشک جوانی که روی سیم تلگراف می‌نشست می‌گفت: "سلام دوست عزیز، امروز روز بیست و چهارم است، شانزده روز دیگر بر من ظاهر خواهد شد."



    و گنجشک جوان پر می‌گشود و به طرف جنگل پرواز می‌کرد. پیرمرد عصرها با نشاط دیگری به خانه برمی‌گشت و غذا می‌خورد و منتظر پرنده برهنه می‌نشست. اما پرنده برهنه، هر شب می‌آمد و با حرکت فانوس پیرمرد را به پایین می‌کشید و او را به صحبت می‌گرفت تا زن جوان و مرد مستاجر بیشتر به همدیگر برسند. پرنده آن چنان شیرین و گرم صحبت می‌کرد که پیرمرد از مصاحبت او دل نمی‌کند. حتی گاهی از اوقات ساعت‌ها در پای صحبت هم می‌نشستند بی آن که گذشت زمان را متوجه شوند. پرنده صمیمی‌ترین و مرموزترین موجود روی زمین بود.



    پرنده می‌پرسید: "تو از این که آن دو در بالا پیش هم نشسته اند ناراحتی؟"



    پیرمرد می‌گفت: "البته که ناراحتم."



    پرنده می‌گفت: "چرا ناراحتی؟"



    پیرمرد می‌گفت:" برای این که اگر بفهمم غیر از درس، مساله دیگری هم بین آن ها مطرح است، توهین بزرگی برمن شده است."



    پرنده می‌گفت: "تو خودت در تمام عمر از این توهین ها نکرده ای؟"



    پیرمرد فکر می‌کرد و می‌گفت: "نه."



    پر نده می‌گفت: "حقیقت را بگو، در جنگل همه چیز را می‌دانند."



    پیرمرد مجبور می‌شد و می‌گفت: "چرا... یک بار..."



    پرنده می‌گفت: "تعریف کن ببینم..."



    پیرمرد می‌گفت: "آن وقت ها که جوان بودم در همسایگی ما پیرمرد فرتوت و بیچاره ای بود که زن جوانی داشت..."



    پرنده می‌خندید و می‌گفت: "بعدش معلومه... بسیار خب. دیشب دعای چندم را خواندی؟"



    پیرمرد می‌گفت: "دعای سی و سوم را."



    پرنده می‌خندید و می‌گفت: "چیزی نمانده... هفت روز دیگر، هفت روز دیگر بر تو ظاهر خواهد شد." و در آن لحظه که آن دو روبروی پل با هم قدم می‌زدند و صحبت می‌کردند، مستاجر دست های زن جوان را می‌گر فت و با اصرار می‌پرسید: "از زندگی با این پیرمرد خسته نمی‌شی؟"



    زن جواب می‌داد: "چار ه ندارم، چه کار بکنم."



    مرد می‌گفت: "چرا ولش نمی‌کنی؟"



    زن می‌گفت: "گناه داره، دلم به حالش می‌سوزه."



    مر د می‌گفت: "دلت به حال خودت بسوزه، به حال این همه خوشگلی بسوزه که بی جهت تلف می‌کنی."



    زن می‌گفت: "قسمت چنین بوده."



    مرد می‌گفت: "بهم بزن، راه دیگه ای پیدا کن."



    زن می‌گفت: "می‌ترسم."



    مرد می‌گفت: "از چی می‌ترسی؟ وقتی همه دنیا می‌توانند تو را دوست داشته باشند، وقتی من همیشه در فکر تو هستم..."



    پیرمرد از پرنده خداحافظی می‌کرد و روی پله ها پیپش را روشن می‌کرد و وارد اتاق می‌شد. زن و مرد از یکدیگر فاصله می‌گرفتند.



    پیرمر می‌گفت: "اوضاع در چه حاله؟ پیشرفت داره؟"



    مرد مستاجر با پررویی می‌گفت: "عالیه."

    6





    غروب روز چهلم، پیرمرد سخت مضطرب و نگران روی ایوان خانه نشسته بود، زن جوان و مستاجر متوجه بی قراری او بودند. پیرمرد هی بلند می‌شد و جلو می‌رفت و دست هایش را روی نرده ایوان می‌گذاشت، به جنگل، به پل، به رودخانه خیره می‌شد و دوباره برمی‌گشت و روی صندلی می‌افتاد. زن و مرد جوان زیر میز، پای همدیگر را فشار می‌دادند و با حرکات چشم و ابرو به هم اشاره می‌کردند. پیرمرد فکر می‌کرد که اگر او به وعده اش عمل نکند، چه پیش خواهد آمد. آن وقت صدای چرخ های نعش کشی را که از انتهای جاده نزدیک می‌شد، می‌شنید و صدای خنده زن جوان و مرد مستاجر را که با دور شدن نعش کش، کتاب ها را دور ریخته، همدیگر را در آغوش می‌کشند.



    اما پیش از آن که هوا تاریک شود، از میان درختان سر به هم آورده جنگل، مردی که توبره گدایی به دوش و عصای بلندی به دست داشت، پیدا شد و آمد، از روی پل گذشت و زیر ایوان ایستاد. پیرمرد با ترس و لرز نزدیک شد و "او" که قد بلندی داشت دست روی سر پیرمرد گذاشت و گفت: "ای آدمیزاد بیچاره، چه مشکلی داری؟ حاجت خود را به من بگو."



    پیرمرد قبای ژنده "او" را چنگ زد و گفت: "عمر دراز می‌خواهم."



    و "او" گفت: "عمر دراز را برای چه می‌خواهی؟"



    پیرمرد گفت:" نمی‌خواهم او بعد از من گرفتار این جانورها شود."



    "او" گفت: "با رفتن تو که زندگی تمام نمی‌شود، بعد از تو هر اتفاقی بیفتد، چه تاثیری به حال تو دارد؟"



    پیرمرد گفت: "با این یکی کاری نداشته باشند."



    "او" گفت: "چرا؟"



    پیرمرد گفت: "حسادت مرا می‌کشد."



    و "او" خندید و گفت: "بسیار خب، حال با من بیا."





    دست پیرمرد را گرفت، از روی پل رد شدند و وارد جنگل شدند. پیرمرد احساس کرد که هوای جنگل مرطوب و سرد و سنگین است، از وسط درختان می‌گذشتند، پیرمرد دلهره داشت و دنبال نشانه آشنایی می‌گشت، با ترس و لرز پرسید: "او کجاس؟"



    جواب شنید: "پرنده برهنه به ماموریت دیگری رفته است."



    این خبر ترس پیرمرد را بیشتر کرد، برگشت و از بین شاخه های شلوغ جنگل، خانه خود را دید که چراغ پر نور اتاق، ایوان و صندلی خالیش را روشن کرده بود، خواست برگردد ولی "او" محکم بازویش را چسبیده بود. به انبوهی غلیظ جنگل که رسیدند، مرد لاغر اندام و بلند قدی را دیدند که پشت به آنها ایستاده بود و دوچرخه بزرگی به تنه‌ی درختی تکیه داده بود. تا صدای پا را شنید دست دراز کرد و بازوی پیرمرد را گرفت و او را جلو گرفت و او را جلو کشید و سوار دوچرخه اش کرد و خود نیز سوار شد، در حالی که مثل باد از وسط درختان می‌گذشت، پیرمرد را میان بازوان بلندش می‌فشرد. پیرمرد جرات نمی‌کرد که برگردد و صورت دوچرخه سوار را نگاه کند، نفس های سرد و تند دوچرخه سوار که پشت گردنش می‌خورد، او را بی حال و بی حرکت می‌کرد. پیرمرد چند بار ناله کرد، و از دوچرخه سوار پرسید: "کجا میریم؟".



    اما دوچرخه سوار که گویی غیر از دم سرد چیزی در سینه نداشت، جوابی نداد. ساعتی از شب می‌گذشت و جنگل داشت با نور ملایمی ‌روشن می‌شد. پیرمرد حرکت حشرات شبانه را روی برگ ها و ساقه ها می‌دید، شب بزرگی بود، و آن ها مثل باد می‌رفتند، پیرمرد که دیگر رمقی در تن نداشت، با التماس پرسید: "تو رو بخدا، منو کجا می‌بری؟"



    دوچرخه سوار با صدایی که گویی از شیپور مسی بیرون می‌آید گفت: "اونجا". و با انگشت بسیار درازش مرداب عمیقی را که در چند قدمی ‌ظاهر شده بود، نشان داد.

    7





    زن و مرد جوان ساعت ها بعد متوجه غیبت پیرمرد شدند و روی ایوان آمدند، مرد گدایی را دیدند که روی پل نشسته بود و چیز می‌خورد. زن جوان او را صدا کرد و پرسید: "پیرمردی را اینطرفا ندیدی؟"



    گدا گفت: "چرا، او به یک مسافرت طولانی رفت"



    زن دلواپس شد و پرسید: "مسافرت؟، چه مسافرتی؟"



    گدا گفت: "دلشوره او را نداشته باشید. به این زودی ها بر نمی‌گردد"



    زن مضطرب شد اما وقتی بازوان مرد جوان دور بدنش حلقه شد آرامش تازه ای در خود دید و وقتی که پرنده‌ی پرهنه سوار شاخه‌ی درختی به طرف پل نزدیک می‌شد، مرد مستاجر، زن جوان را به داخل اتاق برد، زن خود را میان بازوان مرد مستاجرد رها کرد و توی آلبوم صفحه رقصی انتخاب کرد و روی صفحه گردان گراموفون گذاشت، بعد از مدت ها، دوباره اتاق از موسیقی پر شد.