داستان زیبای قبر خالی

شروع موضوع توسط Nazanin ‏27/7/15 در انجمن داستانک و داستان نویسی

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    84617fe7a6e95ad44b8f5d7ae7a76b98.jpg



    براساس یك ماجراى واقعى...



    مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزیدند و با هر خزش خود نبودنت را به یادم مى آوردند.



    پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مى دیدند برایم مى خواندند.


    انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. ردیف هایش اندوه داشت. مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى كه درهمسایگى ات دفن شده بودند.


    در وزن ثابت زمان، پیاله پیاله گلاب ازچشمان آبى ام مى گرفتم وغبار روى سنگ قبر بى نامت را پاك مى كردم. سكوت مرگ آور قبرستان لبخندهایم را بى رنگ مى كرد.


    مروارید هاى بدلى از گردنبند زمان مى ریخت، مثل روزهایى كه ازعمر دوازده ساله ام جدا مى شد.


    یادم مى آید از همان لحظه هایى كه چشم گشودم جاى دست هایت روى شانه هاى یخ زده ام خالى بود.


    وقتى بچه هاى هم سن و سالم ترس ها و شادى هایشان را با مادرانشان قسمت مى كردند من بودم و تنهایى.


    یك روز بابا نشانى قبرت را داد.


    مثل همه آدم هایى كه نمى دانند چطور باید مرگ بابا و مامان بچه اى را به او حالى كنند بابا هم مانده بود چطور این خبرتكان دهنده را به من بگوید.


    اما بالاخره گفت و از آن روز به بعد من ماندم و سنگ قبرى تنها.


    وقتى بادهاى ملایم شروع به وزیدن مى كردند بابا غصه دار مى شد.


    مى گفت مامانت عاشق بادهاى بهارى بود و براى همین اسمت را «نسیم» گذاشتیم.كاش مى دیدى در آن روزهاى یكنواخت چطورهر روز دوان دوان یك راست از مدرسه راهى قبرستان مى شدم.


    بچه ها خستگى هایشان را به خانه مى بردند و من به گورستانى سرد...


    آن ها سیر تا پیاز آن چه را دركلاس درس گذشته بود كنار اجاق هاى گرم و دیگ هاى پر از غذاى مادرانشان تعریف مى كردند و من تنهاى تنها كوله بارم را به نقطه اى پر سكوت مى آوردم.


    سكوت؛ مادر! سكوت.سكوت اندوهناكى كه ازسینه هر قبر بلند مى شد دلم را به هم مى ریخت.


    شب ها خواب بیدارى مى دیدم.


    انگارهیچ وقت بیدار نبودم.


    بابا مى گفت سال ها پیش در شهرى بزرگ خانه اى داشتیم اما بعد از مردن تو این ده را براى رسیدن به آرامش و فراموشى روزهاى گذشته انتخاب كرده است.


    وقتى بزرگ تر شدم بابا از روزهاى عاشق شدنتان هم برایم كمى گفت. هرچه صندوقچه قدیمى روى طاقچه را زیر و رو كردم یك عكس بیشتر از تو پیدا نكردم.


    عكس را در كیف مدرسه اى ام مى گذاشتم و با خود به هر طرف مى بردم.


    فكر مى كردم اگر بزرگ شوم شبیه تو زیبا و موطلایى خواهم شد!


    دلم نمى خواست بچه ها بدانند مامان ندارم. اما یك روز حالم درحیاط مدرسه بد شد.


    خانم ناظم گفت سرایدار را بفرستید بابایش را بیاورد.


    شك كردم.


    آخر اگر این اتفاق براى هر كدام از بچه هاى دیگر مى افتاد خانم «فنایى» -ناظم - زودى مادر بچه ها را صدا مى زد.


    همان موقع بود كه فهمیدم همه شاگرد و معلم ها مى دانند من مامان ندارم.


    از آن روز به بعد دیگر دلم نمى خواست پا به مدرسه بگذارم.


    مى دیدم همه با من مهربانى مى كنند اما نمى فهمیدم همه از روى ترحم است.


    بچگى بود و یك دنیا فكر نپخته.


    بهار و عید داشت مى آمد ،
    عید.
    تخم مرغ هاى رنگ شده.


    هفت سین و سبزه هاى تازه جوانه زده.


    بوى عید اما در خانه خالى وبى مادرما نمى آمد.


    حال بابا هم بهتر از من نبود.


    آشفتگى و حرف هاى ناگفته درنگاهش بى داد مى كرد.


    «مجنون آسمان «لیلا»ى عاشق را از زمین خانه مان ربوده است انگار... » باباهمیشه این را مى گفت. هروقت حرفت مى شد به جاى این كه بگوید مادرت؛ اسمت را بر زبان مى آورد، لیلا!


    خیلى وقت پیش بالاى قبرت درخت نارنج كاشته بودم؛ با همین دست هاى كوچكم.


    هرروز هوایش را داشتم. مى خواستم وقتى كنارت نبودم حس تنهایى نكنى. اسم درخت را گذاشتم نسیم. نسیمى كه شب و روز دورسرت بگردد و در فصل هاى سرد و گرم حق فرزندى را برایت به جا بیاورد.


    ........................


    اما درست ۶ سال پیش در آخرین غروب اسفند اتفاق عجیبى افتاد. برایت هفت سین آماده كردم.


    بابا این كار را دوست نداشت اما آخرش حریفم نشد و كارى را كه دوست داشتم انجام دادم.


    سینى مسى بزرگى از بازار خریدم وبا جان و دل «سین» ها را برایت چیدم.


    وقتى به انتهاى گورستان رسیدم یك مرتبه خشكم زد ،مثل شاخه هاى خشكیده گیلاس در زمستان.


    چند كارگر با بیل و كلنگ به جان قبرت افتاده بودند.


    سینى هفت سین از دستم افتاد.


    به درخت نارنجى كه كاشته بودم تكیه دادم.


    جیغ زدم.


    با ناخن هاى ریزم بر خاك كنار قبرت چنگ انداختم.


    دلم مى خواست كارگران را تكه تكه كنم.


    زبانم بند آمده بود. آب دهانم خشك شده بود. اگر كارد مى زدند خونم درنمى آمد.


    گفتم آهاى...! این قبر مادرمن است، ولش كنید.دست بردارید. دور شوید. چه كار مى كنید ؟


    بعد از هوش رفتم. روى زمین افتادم...


    كارگرها زن مرده شور را پیدا كردند و بالا سرم آوردند.


    وقتى چشم گشودم خود را در اتاقكى دیدم.


    با نفس بریده گفتم چطور جرأت كردید خانه مادرم را خراب كنید.


    زن پیر با نگاهى پر از آرامش گفت : دخترم آن قبرخالى است !


    دهانم بسته شده بود.


    شاید مى خواستند با این دروغ سرو صدایم بخوابد.


    اماآن ها دروغ نمى گفتند مادر !


    بابا سال ها پیش این قبردروغین را براى تو خریده بود تا هر وقت از او نشانى تو را گرفتم بى چون و چرا بگوید مرده اى.


    باورش برایم سخت بود و هنوزهم هست.


    همان روز با صورتى خیس رفتم پیش بابا. نمى دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.


    كلاغ ها گاه و بى گاه مى خواندند.


    تا به بابا برسم هزار و یك سؤال در ذهنم نقش بست.


    آن روز مروارید هاى بدلى دیگرى از نخ پاره پاره گردنبند زمان افتاده بودند.


    حقیقتى مخوف در خواب هاى بیدار و بیدارى هاى خواب آلود وجود داشت كه هنوز آن ها را نمى دانستم.


    بالاخره بابا را دیدم.


    شاید هیچ وقت فكر نمى كرد بى استفاده ماندن قبردروغین مادر دستش را پیش من رو كند.
    گفتم بابا فقط بگو چرا ؟؟


    بابا هق هق گریست.


    سر زخم هاى كهنه اش با این سؤالم بازشد انگار.


    آن روز غروب بابا دلش مى خواست به قعر زمین فرو رود اما به این سؤالم جواب ندهد.


    با دیدن چهره در همم از پا در آمد.


    دریك لحظه به اندازه هزاران سال پیر شد.


    بعد برایم گفت كه چقدرعاشق هم بوده اید و در شب هاى عاشقى ته كوچه بن بست تان آه مى كشیده و لیلا لیلا مى خوانده براى چشم هاى آبى ات.


    چشم هایش بى حال مى شد وقتى نامت را بر زبان مى آورد.


    گویى هزاران سال عاشقت بوده و هست.


    بابا قصه زیباى روزى را برایم تعریف كرد كه بالاخره برادرهایت را براى ازدواج راضى كرده بود.


    بابا گفت : «زیر یك سقف رفتیم. با عشق. وقتى لیلا تو را حامله بود شرط گذاشت اگر دختر باشى نامت را بگذاریم نسیم.»


    گاه لبخند كمى در هق هق و نفس هاى بریده اش شنیده مى شد. در میان گریه خندیدنش مثل خرناسه هاى یك عقاب زخم خورده بود روى تپه هاى پست.


    بابا وقتى مى خواست جمله آخر را بگوید رویش را برگرداند.


    «اما همین كه تو به دنیا آمدى گفت دیگر نمى خواهمت. بچه ات را بردار برو مال خودت. طلاق مى خواهم.


    لیلاى من طلاق گرفت و رفت، براى همیشه.


    بعد از مدتى شنیدم با یكى از دوستان برادرش ازدواج كرده است.لیلا خیانت كرد نسیم جان!
    این حق من و تو نبود.


    از همان روزدیگر برایم مرد.


    در آن شهر بزرگ غریب هیچ آشنایى نداشتم.


    پدر و مادرم درشهر دیگر زندگى مى كردند.


    قبلا هشدار داده و گفته بودند لیلا تكه ما نیست بیا پى یكى از دختران شهر خودمان. اما زیر بار نرفتم. همین شد كه دستت را گرفتم و به این ده آوردمت.


    همان موقع هم سنگ قبرى خالى خریدم تا هر وقت مادرت را خواستى بگویم آن جاست.
    زیر خروارها خاطره.»


    .....................................


    مادر! حالا نسیمت بزرگ شده و در هر وزش بادهاى ملایم و ناملایم این سؤال را از خود مى پرسد كه چرا؟


    دلم مى خواهد بدانم به كدامین جرم دختر یك روزه ات را براى همیشه تنها گذاشتى و رفتى ؟
    هنوز براى دیدنت بر سر این قبر مى آیم.


    شنیده بودم مردم گاهى به هم مى گفتند «قبرى كه براى آن گریه مى كنى مرده ندارد» اما هیچ گاه معنى این حرف را نفهمیده بودم.


    هنوز هم منتظر مى نشینم.


    تو را كم دارم؛ لحظه به لحظه.


    به دختركان ،۱۷ ۱۸ساله هم سن خودم حسادت مى كنم.


    حالا دیگر حتى در این گورستان هم كسى را ندارم.


    دلم مى خواهد توهم روزى براى دختر بى تابت غذایى بیاورى كه گرم باشد مادر.در دنیاى آدم هاى زنده اى كه هنوز نفس مى كشند و زیر قبرى خیالى پنهان نشده اند. برگرد مادر!