خلوص پیرزنی که به کلیسا می رفت ! (داستانک)

شروع موضوع توسط Nazanin ‏28/7/15 در انجمن داستانک و داستان نویسی

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    302d3ee79b8216e2510434b555bfed15.jpg



    خلوص پیرزنی که به کلیسا می رفت اما چیزی یادش نمی ماند.



    یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت ...



    یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت …



    در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :



    مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!



    خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :



    عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!



    نوه پوزخندی زد و بهش گفت :



    تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!



    مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.



    خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :



    عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!



    نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه



    با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!



    رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم



    دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد



    سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :



    من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !



    مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :



    آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!