مردي در جنگل هيزم ميشكست تا بار كند و به آبادي ببرد بفروشد. مرد ديگري هم در كنار او روي سنگ نشسته بود. آن هيزمشكن هر بار كه تبر را به ضرب پايين ميآورد و به كندهها ميخورد مرد دومي كه روي سنگ به راحتي نشسته بود با صداي بلند ميگفت: «هيه» و هر دفعه كلمه «هيه» را با صداي عجيب تكرار ميكرد، مثل اينكه خود او با تمام زورش تبر را به كنده درخت ميكوبد. بعد از چند ساعت كه هيزمشكن بدنش خيس عرق شده بود مقداري هيزم جمع كرد و به طرف آبادي راه افتاد. آن مرد هم از روي سنگ بلند شد و به دنبال او به راه افتاد تا به آبادي رسيدند. هيزمشكن هيزم را در آبادي فروخت و پول آن را گرفت. مرد دومي جلو آمد و گفت: «رفيق! راستي من به تو خيلي خوب كمك ميكردم و كار من از كار تو سختتر بود اما هرچه باشد رفيق هستيم نميخواهم سهم من زيادتر از سهم تو باشد بيا پول هيزم را عادلانه تقسيم كنيم. نصفش مال من، نصفش مال تو» هيزمشكن با تعجب پرسيد: «اي رفيق عزيز! تو كي با من كار كردي تا نصف پول هيزم را به تو بدهم». مرد دومي گفت: «اي رفيق بيانصاف! مگر نميشنيدي كه صداي «هيه» من در جنگل پيچيده بود. من از تو بيشتر زور ميزدم و خيلي خسته شدم حالا تو ميخواهي مرا شريك نكني و پول هيزم را تنها بخوري؟» گفتوگوي اين دو نفر طولاني شد و قرار شد پيش قاضي محل بروند و هرچه قاضي حكم داد عمل كنند. حضور قاضي محل رفتند و ماجرا را به او گفتند. قاضي به هيزمشكن دستور داد تا همه پول را به او بدهد تا او پول را عادلانه تقسيم كند. هيزمشكن پولها را كه همهاش نقره بود به قاضي تحويل داد. قاضي رو به مرد دومي كرد و گفت: «من اين پول را يكييكي ميشمارم و از يك دستم به دست ديگرم ميريزم تا صداي جيرينگ جيرينگ آن بلند بشود خوب گوش بده» مرد دومي گفت: «چشم» قاضي يكييكي پولها را از يك دستش به دست ديگرش ميريخت و صداي پول بلند ميشد. هنگامي كه شمردن آنها تمام شد قاضي همه پول را به هيزمشكن داد و گفت: «حالا برويد پي كار خودتان» مرد دومي گفت: «عجب عادلانه تقسيم كردي، چرا همه پول را به او دادي؟» قاضي گفت: «تو وقتي كه به هيزمشكن كمك ميكردي فقط ميگفتي «هيه» حالا هم كه پول را شمردم تو به اندازه همان «هيه»ها «جيرينگ» شنيدي. مگر نميدانستي كه مزد «هيه» «جيرينگ» است؟ پول مال هيزمشكن، جيرينگ مال تو!»