روزي سواري از كنار دهي ميگذشت كه مردي با شتاب از ده بيرون آمد و خود را به او رساند و لگام اسبش را گرفت و از او خواهش كرد كه چخماق و سنگش را براي روشن كردن چپقش به او بدهد سوار درحالي كه با تعجب سراپاي مرد را نگاه ميكرد از او پرسيد: «به چه علت از اهل ده كه احتمالاً همهشان آتش دارند سنگ و چخماق يا آتش نگرفتهاي و به رهگذر ناشناسي پناه آوردهاي؟» مرد با قيافه حق بجانبي جواب داد: «والله چون اهل اين ده همه بدند و من هم بدها را دوست ندارم با همهشان قهرم آتش ترا بيمنتتر دانستهام». سوار به تندي لگام از دستش كشيد و درحالي كه اسبش را ميتاخت به مرد گفت: «تو خوب نيستي كه دهي را خوب نميداني، آتش من حيف است به دست تو برسد».