هنگامي كه يك نفر داوطلب انجام كاري شود كه نه از عهدهاش برآيد نه سررشتهاش را داشته باشد و عاقبت هم آن كار را خراب كند و ضرر هم ببيند آنان كه درباره او «گاف» ميزنند و صحبت ميكنند از سر تمسخر اين مثل را ميزنند. ميگويند خر پير و از كار افتادهاي را كه ديگر هيچ كاري ازش ساخته نبود در صحرا ول كرده بودند. يك گرگي او را ديد و در كمينش نشست تا بميرد و او را بخورد. خر كه گوشهاي افتاده بود گرگ را ديد و فهميد كه چه منظور و نيتي دارد. پيش خودش نقشهاي كشيد و بلند و گرگ را صدا زد. گرگ آمد پيش او، خر گفت: «ميدونم كه ميخواي همين كه جونم دراومد مرا بخوري، منم حرفي ندارم چون در دنيا خيلي زحمت كشيدم و ديگه نميخوام زجر بكشم و صبر كنم تا از گرسنگي جونم دربياد، حالا براي اينكه هم تو زودتر از گوشت من بخوري و سير بشي، هم من زودتر از رنج پيري و گرسنگي خلاص بشم فكري به خاطرم رسيده و آن اينكه نعلي را كه صاحبم درسم دستم كوبيده تا قدرت و توانايي پيدا كنم و براش باركشي كنم تو با دندونهاي تيزت دربياري جون منم درمياد و زود ميميرم» گرگ باورش شد. خر دستش را بالا گرفت و گرگ زير دست خر خوابيد و با دندانهاي تيزش ميخي را كه به نعل او زده بودند گرفت و همين كه خواست ميخ را با يك ضرب از دست خر بيرون بكشد خر دستش را محكم به دهن گرگ زد و تمام دندانهاي گرگ شكست و دهنش پر خون شد. گرگ كه خيلي پشيمان شده بود به خودش گفت: «جدمان قصاب بود ما را به نعلبندي چكار!»