هنگامي كه يك نفر سادهلوح از روي بيفكري كار عبث و بيمطالعهاي انجام داده باشد به او ميگويند تو هم قاصد هنگام شدهاي؟ ميگويند: روزي، روزگاري، كدخداي ده هنگام به جارچي گفت: «صدا كن و به فلاني بگو، فردا بايد به اهرم بروی» فردا صبح، قاصد بياينكه خانه كدخدا برود يا بداند كه كدخدا چه كاري دارد راه ميافتد و غروب همانروز ميرسد به خانه كدخداي اهرم و ميگويد: «كدخداي هنگام مرا فرستاده! ولي نميدانم چكار داشته!» كدخدا هم كه ميبيند قاصد آدم نادان و احمقي است، ميگويد: «سنگ دو من و نيم از من خواسته!» قاصد بيچاره فرداي آن روز سنگ دو من و نيم را برميدارد و ميبرد به هنگام، كدخداي هنگام هم براي اينكه قاصد را بيشتر اذيت بكند ميگويد: «نه! من ميخواستم تو سنگ يك من و يك چارك را به اهرم ببري، و يك سنگ يك من و يك چارك ديگري از آنجا بياري» خلاصه، قاصد، نامه كدخدا را كه پيغام اصلي بوده با سنگ دو من و نيم و سنگ يك من و يك چارك برميدارد و راهي اهرم ميشود.