ضرب المثل از گردنم بيفتي انشاالله

شروع موضوع توسط Nazanin ‏28/7/15 در انجمن ضرب المثل و حکایت

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    1ed370dfc0b2a6a89330969026fb2602.jpg

    اين جمله، هم مثل است هم نفرين و قصه اي دارد
    ميگويند: پيرزني بود سه پسر داشت و دو تا عروس، اما پسر كوچكش هنوز زن نگرفته بود. اين دو تا عروس هر روز به نوبت مادر شوهرشان را كول ميگرفتند و كارهاي خانه را به اين شكل انجام ميدادند چون كه ميترسيدند اگر مادر شوهرشان را زمين بگذارند و مواظب حال او نباشند پيرزن نفرين ميكند و شوهرهاشان عاق والدين ميشوند.


    برادرها هرچه به برادر كوچكشان ميگفتند تو هم زن بگير اقلاً كمي به زنهاي ما كمك كند و كار آنها سبكتر شود قبول نميكرد و زير بار نميرفت براي اينكه ميديد انصاف نيست كه زن او هم مثل زنهاي دو برادرش به زحمت بيفتد يا نافرماني بكند و باعث بشود كه او عاق والدين بشود.
    از قضا يك روز از كوچهاي ميگذشت ديد دختر كثيفي با حال پريشان و موهاي ژوليده در خرابه نشسته، پيش خودش فكر كرد، خوب است من اين دختر را به زني بگيرم از چند جهت ثواب است يكي اينكه اين دختر را از پريشاني نجات ميدهم چون كه هرچه باشد به پشت گرفتن مادرم از اين پريشاني براش سختتر نيست.


    ديگر اينكه دو تا زن برادرهام راحت ميشوند و كارشان سبكتر ميشود و نوبت كول كردن مادرم يك روز عقب ميافتد و هر سه روز يك روز نوبتشان ميشود. خلاصه سراغ دختر را گرفت و آمد خانه، گفت: «برويد و فلان دختر را براي من عقد كنيد». برادرهاش شاد و خوشحال رفتند و دختر را عقد كردند و آوردند خانه. زن برادرها هم از شوهرشان خوشحالتر كه كمكي رسيده.
    با آمدن نوعروس نوبت كول كردن مادر شوهر سه روز يك روز شد. اين نوعروس ديد كار مشكلي است كه هم يك پيرزن را به دوش بگيرد و هم كارهاي خانه را انجام دهد.


    به فكر چاره افتاد. يك روز كه پسرها براي كار به صحرا رفته بودند و پيرزن هم از خواب بيدار نشده بود جاريهاش را صدا زد و گفت: «اگر چيزي به من بدهيد اين پيرزن را از سر خودمان وا ميكنم»
    جاريها با التماس گفتند: «خواهر هرچي بخواهي به تو ميدهيم، اگر كاري ميتواني بكني معطل نشو» نوعروس گفت: «من از شما چيزي نميخواهم فقط گردنبند و دستبند و گوشواره و انگشتر مادر شوهرمان را ميخواهم» گفتند: «ما حاضريم آنها مال تو باشد».


    گفت: «خيلي خب امروز نوبت من است كه مادر شوهرمان را كول بگيرم. نان هم بايد بپزم وقتي كه پيرزن را كول گرفتم و مشغول نان پختن شدم يكي از شما برويد بيرون و برگرديد و به من بگوييد كه نعش پدرت را پشت الاغ انداختهاند و دارند از صحرا ميآورند، ديگر كارتان نباشد من ترتيب بقيه كار را ميدهم»



    عروسها وقتي قول و قرارشان را گذاشتند، پيرزن از خواب بيدار شد بعد از اينكه ناشتاييش را خورد گفت: «امروز نوبت هر كه هست بيايد و كولم بگيرد». نوعروس فوري آمد و پيرزن را به كول گرفت و تنور را هم آتش كرده بود و داغ و آماده نان پختن بود. نوعروس همانطور كه پيرزن به پشتش بود آمد نشست و مشغول نان پختن شد. طبق قراري كه گذاشته بودند يكي از عروسها بيرون رفت و برگشت و با گريه و زاري گفت: «خواهر! لال بشم انشاءالله، نعش پدرت را روي الاغ انداختهاند و دارند از صحرا ميآورند».


    نوعروس از جاش بلند شد و همانطور كه پيرزن پشتش بود خودش را از اين ديوار به آن ديوار ميزد و ميگفت: «واي پدرم» هرچه پيرزن فرياد ميكشيد كه «مرا بگذار زمين» ميگفت: «نه! من نميخواهم شوهرم عاق والدين بشه، هرچه باشه احترام تو واجبه!»
    خلاصه پيرزن را آنقدر به اين ديوار و آن ديوار زد كه تمام بدنش خرد و خمير شد و زبانش هم گرفت و از پشت عروس افتاد زمين. عروسها مادر شوهر را بردند و تو رختخواب خواباندند و مشغول كارشان شدند. پسران پيرزن وقت غروب از صحرا برگشتند و ديدند مادرشان پشت هيچكدام از عروسها نيست قضيه را پرسيدند.


    عروسها گفتند: «بعدازظهر يك مرتبه زبانش بند آمد و نتوانست حرف بزند ما هم خوابانديمش تو رختخواب». پسرها به بالين مادرشان رفتند و ديدند نخير دارد نفسهاي آخرش را ميكشد مثل اينكه منتظر آنها بوده كه بيايند. گفتند: «مادر حرف بزن چطور شده؟» پيرزن كه نميتوانست حرف بزند سينهاش را نشان داد، يعني خرد شده و اشاره ميكرد به عروس كوچكتر يعني او اينطورش كرده. عروس تازه گفت: «مادر شوهر مهربانم به من اشاره ميكند كه دوستش دارم ميگويد: گردنبدنم را به او بدهيد» بعد رو كرد به جاريها و گفت: «مگر اينطور نيست؟» گفتند: «چرا همينطور است. وقتي كه زبان داشت به ما گفته بود». خلاصه پيرزن هر عضوش را نشان ميداد و به نوعروس اشاره ميكرد كه او اينطورش كرده ـ نوعروس زرنگ آن را به نفع خودش تعبير ميكرد كه: «ميگويد انگشتر و دستبندها و چيزهاي داخل جيبم را بدهيد به عروس كوچكم» جاريها هم حرف او را تصديق ميكردند. به اين ترتيب همه اشياء زينتي و جواهرات پيرزن مال عروس كوچكش شد تا اينكه پيرزن جان داد و مرد و پسرها مشغول گريه شدند.


    عروسها ديدند كه اگر گريه نكنند ممكن است شوهرهاشان شك كنند. شروع به گريه و زاري كردند. مردم پيرزن را كه بردند خاك كنند آنها اينطور نوحه سرايي ميكردند:
    عروس اولي ـ درين درين اوي (گورش را عميق و عميقتر بكنيد ـ اي واي)
    عروس دومي ـ اونان درين اوي (از عميق هم عميقتر بكنيد ـ اي واي)
    عروس سومي ـ بواوزي من بونداگورموشم گنه گلوراوي (اين رويي كه من از اين پيرزن ديده ام بازهم برميگردد ـ اي واي).