بچه قنداق كرده تو دامن آدم ميگذارند! كنايه است از حرفي ناحق و تهمت و اسنادي ساخته و پرداخته كه به كسي بندند. هركس كاري ناروا نكرده باشد يا حرفي به دروغ نگفته باشد و به او نسبت دهند و گويند كه: «فلاني، فلان كار كرده يا فلان حرف زده» او ميگويد «عجب مردمي هستند! بچه قنداق كرده توي دامن آدم ميگذارند». يعني دروغ پرداخت كرده براي آدم ميسازند. گويند در زمان قديم، روزي مردي از كوچه خلوتي ميگذشت. زني را ديد كه در كنار ديوار ايستاده عز و جز و گريه و زاري ميكند. مرد از زن علت گريه و زاريش را پرسيد. زن دست انداخت دامن او را گرفت و گفت: «اي مرد! ترا به مقدسات عالم، ترا به مردانگيت قسم ميدهم كمكي به من بكن كه توي كارم سخت درماندهام» مرد گفت: «اگر از دست من كاري برآيد مضايقه ندارم» . زن كه محكم دامن او را به دست گرفته بود گفت: «اي مرد، تو فرشتهاي هستي كه خداي مهربان براي كمك من درمانده از آسمان فرستاده، من شوهري داشتم بسيار بدخلق و خسيس كه چند سالي جواني خودم را پاي او تلف كردم بس كه از آن زندگي به تنگ آمدم و طاقتم طاق شد، از او طلاق گرفتم و چون زن جوان و زيبايي هستم تاكنون چند نفر خواستگار براي من پيدا شده كه براي حفظ آبرو و زندگيم ناچارم زن يكي از آنها بشم اما ميبايد در موقع عقدكنان طلاقنامه خودم را كه از شوهر سابقم گرفتهام همراه داشته باشم كه خواستگار و قاضي تصور نكنند كه من زن نانجيبي هستم. اما از بخت بد طلاقنامه خودم را گم كردهام و هرچه جستوجو كردم پيدا نكردم. بالاخره دو روز قبل به در خانه شوهر سابق خودم رفتم كه شايد بتوانم يك طلاقنامه ديگر از او بگيرم ولي شنيدم كه آن مرد هم يك ماه قبل مرده است، چون ميبينم از همه طرف راه به رويم بسته شده به ناچار گريه و زاري ميكنم. حالا دست به دامن مردانگي تو زدم همانطور كه قول دادي براي كمك به من و محض رضاي خدا بيا بريم به محضر قاضي. تو بگو شوهر من هستي و در همانجا مرا طلاق بده كه يك طلاقنامهاي در دست داشته باشم و از اين مصيبت و بدبختي نجات پيدا كنم، عوضش تا زندهام دعاگوي تو هستم كه آبروي مرا خريدي. علاوه بر اين كمك تو به يك زن بيپناه پيش خدا هم بياجر نميماند». مرد دلش به حال او سوخت و با او به محضر قاضي رفت. زن به قاضي شكايت كرد كه اين شوهر من نميتواند خرج مرا بدهد و من هميشه پيش سر و همسر شرمنده و سرافكندهام. حالا آمدهام طلاق بگيرم. مرد به قاضي گفت: «من مردي كارگرم و با اينكه شب و روز زحمت ميكشم، درآمدم آنقدر نيست كه بتوانم از عهده مخارج اين زن بربيايم و هر شب كه خسته و مانده به خانه ميام با بدخلقي و بگومگوي اين زن روبهرو ميشم، از اين زندگي خسته شدم منم حاضرم كه طلاقش بدم» چون نصيحتهاي قاضي براي آشتي دادن آنها به جايي نميرسد به ناچار قاضي زن را طلاق ميدهد و طلاقنامه را به مهر و امضاي آن مرد ميرساند و به دست زن ميدهد. زن ميگويد: «من هم نه فقط مهريه و مخارج مدت عدهام را به او ميبخشم بلكه خرج محضر را هم خودم ميدم كه به او تحميلي نشده باشه» اين را ميگويد و مبلغي از كيسه خود در ميآورد پيش روي قاضي ميگذارد. اما بعدش از زير چادرش يك بچه قنداق كردهاي را بيرون ميآورد توي دامن مرد ميگذارد و به قاضي ميگويد: «اين هم بچه او. صحيح و سالم براي اينكه من ديگه قادر به نگهداري او نيستم» و در يك چشم به هم زدن از محضر قاضي خارج ميشود. مرد بيچاره كه قادر به انكار نبوده بچه را بغل ميكند و نالان و پشيمان به خانه يكي از دوستان خودش ميرود و از او چارهجويي ميكند. دوست او ميگويد: «الان دو ساعت قبل از ظهر است و در مساجد هيچكس نيست راه چاره اين است كه بچه را ببري توي محراب يكي از مساجد بگذاري تا يكي از مسجديهاي خوشقلب او را ببرد و نگه دارد». مرد به دستور دوستش بچه را به مسجدي ميبرد و در محراب مسجد ميگذارد خادم مسجد از در وارد ميشود همانوقت هم بچه از خواب بيدار ميشود گريه سر ميدهد. خادم گريبان مرد را ميگيرد كشانكشان به جلو محراب ميبرد و فريادزنان ميگويد: «ملعون خبيث شقي آيا محراب جاي بچههاي حرامزاده است؟ اين دومين بچهاي است كه از ديشب تا حالا به اين مسجد آوردهاي». آن وقت نه تنها آن بچه بلكه يك بچه شيرخوره ديگري را هم كه زير منبر خوابانده بود برميدارد و به مرد ميدهد و ميگويد: «اگه زودتر از مسجد بيرون نري فرياد ميزنم و مؤمنين را خبر ميكنم تا سنگسارت كنند». مرد بيچاره از ترس جان و آبروش دو تا بچه را بغل ميگيرد و به خانه دوستش برميگردد. زن دوست او كه تازه از موضوع باخبر شده ميگويد: «يكي از زنهاي بسيار متمول اين محله ده روز پيش زاييده اتفاقاً دوقلو هم زاييده، هنوز هم به حمام نرفته. فوري اين بچهها را ببر فلان كوچه و فلان حمام زنانه و صغري خانم دلاك را صدا كن و به او بگو كه بچههاي فلان خانم است كه به من دادهاند كه به دست تو بسپارم، خود خانم همين الان از دنبال من مياد!» مرد به دستور زن دوستش عمل ميكند و بچهها را ميبرد و به صغري خانم ميدهد، صغري خانم هم به طمع انعامي كه از مادر بچهها خواهد گرفت بچهها را بغل ميگيرد به داخل حمام ميبرد و مرد بيچاره از شر بچههاي قنداق كرده خلاص ميشود.