این مثل را در مورد كسانی می گویند كه به امور خارجه و خانه داری بی علاقه هستند . آورده اند كه ... دزدی به خانه ای درآمد . شال و دستمال خود را در وسط حیاط بگسترد تا به اتاق درآید و آنچه از اثاثیه بیابد در آن بریزد . زن و مرد صاحبخانه كه در وسط حیاط و روی زمین خفته بودند در این هنگام بیدار شده و دم را غنیمت شمردند و روی شال و دستمال بزرگ او ، دراز كشیدند . دزد تمام زوایای خانه را تفحص كرد . چیزی نیافت . تشنه اش شد ، رفت به سر چاه تا آبی بنوشد . اتفاقاً چاه هم خالی از دلو و طناب بود . عصبانی شد ، آمد شال و دستمال خود را برداشته از آنجا برود كه دید عجب روزگاری است ، زن و مرد شال و دستمال او را صاحب شده اند ، مشاهدهٔ این صحنه ، آتش خشمش را تیز كرد ، لگد سختی بر پهلوی مرد نواخت . مردك برخواست و چشمها را قدری مالید سپس پرسید كیستی ؟ دزد گفت : هیچ ! خاموش باش . می خواستم با تو بگویم ما كه رفتیم ، اما این طریق خانه داری نیست . دزد پس از گفتن این سخن ، از خیر شال و دستمال خود هم گذشت و راه خود را در پیش گرفت .