خط و نشان یا علامت صلیب (+) بر کف دست کشیدن که نشانه قهر و خشم و انتقام تلقی گردیده از آن علایم و آثاری است که ریشه تاریخی آن داستانی جذاب و دلنشین دارد . اگر چه این واقعه تاریخی به علت اطناب سخن و سرکشی قلم به درازا کشیده شد ولی در هر حال نقل آن از لحاظ روشن شدن ریشه تاریخی علامت خط و نشان بخصوص اطلاع و آگاهی از تأمین و تعمیم عدالت اجتماعی در ایران باستان و صدراسلام خالی از لطف و فایده نیست . " آهای خشتمال ، اینجا دارالخلافه است ؟" " بلی ، چه می خواهی ؟" " خواستم بدانم اگر خلیفه عمربن خطاب در دارالخلافه حضور دارند ممکن است به حضورشان بار یابم ؟" " اشکالی ندارد ولی چنانچه کاری داری به من بگو ، شاید بتوانم انجام دهم ." " اگر قرار بود عرض و شکایتم را به هرعمله و خشتمالی بگویم از دمشق به مدینه نمی آمدم ." " فرض کن من خلیفه هستم ، مطلبی داری بگو ." " تاکنون با فرض و گمان زندگی کردم و اینک به دنبال یقین آمده ام . محل خلیفه را به من نشان بده و به کار خودت مشغول باش ." " حال که این فرض و گمان را قریب به یقین نمی دانی سری به عقب برگردان و افرادی را که پس از تو برای حل مشکلات خود به دیدنم آمده اند تماشا کن ." مسافر مسیحی چون به عقب برگشت و جمعیتی را درمقابل خشتمال به حالت کرنش و احترام دید بر جایش خشک شد . " حال که مرا شناختی و دانستی که خلیفه مسلمین هستم هر چه در دل داری بگو ." " عرضی ندارم زیرا خلیفه ای که با خشتمالی ارتزاق کند و حشمت و جلالی در دربارش مشاهده نشود مسلماً قادر نخواهد بود به شکایت شاکی رسیدگی کند . وانگهی عمال و حکام ممالک پهناور اسلامی گمان نمی کنم برای چنین خلیفه حساب و کتابی قایل باشند ." " حشمت و جاه و جلال متصوره ارتباطی به مقام خلافت و رسیدگی به شکایات ندارد . تو را چه کار که من خشتمالی می کنم و بر مسند خلافت تکیه نزده ام . دردت رابگوی و از من درمان بخواه ." " آخر من از دمشق آمده ام و معاویه با چنان جلال و جبروتی در شام حکومت می کند که دربار شاهنشاهی ایران و امپراطوری روم را به خاطر می آورد . چگونه ممکن است حاکم منصوبی تابع و پیرو سیره و دین خلیفه اش نباشد ؟ وقتی که مرئوس تو در شام با آن جاه و جلال حکومت می کند یا از تو نیست و یا سر طغیان دارد ." " راجع به این موضوع بعداً تصمیم خواهم گرفت . فعلاً از من چه می خواهی ؟" " خلیفه به سلامت باد . من فردی مسیحی و اهل دمشق هستم . زندگانی مرفه و آبرومندی داشتم . نه به کسی آزاری رساندم و نه در مقام تبلیغات مذهبی برآمده ام که با سیاست حکومت اسلامی منافاتی داشته باشد . عمال معاویه حاکم دمشق بدون توجه به اینکه اقلیت های مذهبی در کنف حمایت مسلمین هستند به اذیت و آزارم پرداختند . آنچه داشتم به عناوین مختلفه ضبط کردند و مرا به روز سیاه نشانیدند . چندین بار به دارالحکومه رفتم تا یک بار توانستم به حضور حاکم بار یابم . از مظالم عمالش شکایت کردم توجهی ننمود . او را به تظلم و دادخواهی نزد خلیفه تهدید کردم اثری نبخشید و حتی با خونسردی تلقی کرده مرا به خواری از نزد خویش راند و در اخافه و آزارم ذره ای دریغ نورزید . " خلاصه از زندگی در شام به کلی بیزار شده قصد داشتم به دیار روم کوچ کنم ولی همسرم مانع گردید و مرا بر آن داشت که راه حجاز در پیش گیرم و ستمکاری های معاویه و عمالش را در پیشگاه خلیفه برشمرم شاید بدون اثر نباشد . اگر چه امید و اطمینانی به این سفر پر خطر نداشتم و مضافاً زادم و توشه ای برای طی این طریق طولانی موجود نبود ولی چه می توانستم بکنم که همسرم دست بردار نبود و نیش زبانش چون نشتری دل و جانم را می خلید . خودداری و امتناع من هم بدون سبب و جهت نبود زیرا پیش خود فکر می کردم که اگر حاکم و عاملی از راه و روش خلیفه اش پیروی نکند محال است دوام بیاورد و گزارش بازرسان مخفی که به منزله چشم و گوش خلیفه هستند به مظالم و ستمکاری هایش خاتمه خواهد بخشید " دیر زمانی با این گونه افکار و استباطات شخصی دست به گریبان بودم اما اصرار و ابرام همسرم از یک طرف و شدت فاقه و تنگدستی از طرف دیگر انگیزه و محرک من در قبول این سفر گردید زیرا وقتی که کسی فاقد هستی و اعتبار شود و در عین تنگدستی از نعمت امنیت و آرامش نیز نصیبی نداشته هر روز به نحوی مورد شتم و طعن و سخریه قرار گیرد برای چنین کسی زندگی معنی و مفهوم واقعی ندارد . یا باید بمیرد و از این همه شکنجه و عذاب روحی خلاص شود ، یا ظالم متعدی را با تنظم و دادخواهی بر سر جایش بنشاند . خلاصه با این منطق عزم سفر کردم و پس از چندین شبانه روز تحمل تشنگی و گرسنگی اکنون خود را به آستان خلیفه امیرالمومنین رسانیدم . بدیهی است اگر در این محضر نومید شوم ناگزیر به مرجع بالاتر و والاتر مراجعه خواهم کرد ." عمر سر برداشت و گفت : " گمان نمی کنم مرجع و ملجأ دیگری وجود داشته باشد زیرا خلیفه جانشین پیغمبر و مجری احکام و فرامین الهی است ." مسیحی در تأیید بیان خود جواب داد : " اتفاقاً وجود دارد چه همان مرجعی که تو جانشین رسول و فرستاده او هستی هیچ ظلم و ستمی رابدون کیفر نخواهد گذاشت . اگر مدار عالم بر روی کفر وزندقه احیاناً قابل دوام باشد تاکنون دیده و شنیده نشد که بر محور ظلم و جنایت و چهارچوب پوسیده خودسری و خودکامی دیر زمانی خودنمایی کند و مآلاً کاخ ظلم و تعدی را بر سر ظالم و متعدی فرو نکوبد . خلاصه اگر مسئولم را اجابت نکنی و در مقام گوشمالی ظالم بر نیایی بالاخره خدایی هست و تو در مقابل نور معدلتش شب پرده ای بیش نیستی . حال خود دانی ." خلیفه دوم که تاکنون در مقابل هیچ حادثه ای نهراسیده بود چون سخنان مسیحی را شنید مجدداً برخود لرزید و در مقابل هم برنیامد تا صحت یا سقم تظلم مسیحی بر او روشن گردد زیرا بیاناتش آن چنان نافذ بود و بر دلش نشست که در حقانیت و مظلومیتش جای هیچ گونه تأمل و تردید باقی نگذاشته بود . بی درنگ بر روی خشت خامی که هنوز خشک نشده بود با انگشت سبابه اش علامت صلیب (+) کشیده آن را به دست مسیحی داد و گفت : " این فرمان را به دمشق می بری و هنگامی که معاویه در مسجد جامع پس از فراغ از نماز جماعت بر روی منبر جلوس کرد بی محابا داخل مسجد شده در جلوی چشمانش نگاه می داری و می گویی : اکنون از حجاز می آیم و این هم فرمان خلیفه ." سپس عمر دستور داد زاد و توشه مسافرت مسیحی را تدارک دیده او را به سوی شام گسیل داشتند . مسیحی در مقابل دستور خلیفه حرفی نزد و حسب الامر از دارالخلافه خارج گردید ولی از خشت خام وعلامت صلیبی که بر روی آن کشیده شده بود چیزی نمی فهمید . بیچاره همه نوع فرمان دیده و همه گونه یر لیغ و امر و دستور شنیده بود که بر روی پاپیروس یا پوست آهو می نوشتند و در لوله فلزی یا چرمین قرار داده ارسال می داشتند ولی فرمانی چنین حقاً خالی از شگفتی و اعجاب نبود . شکل صلیب (+) آن هم بر روی خشت خام !! در این که شکل و علامت مزبور رمزی بین عمر بن خطاب و معاویه بود هیچ گونه شک و ابهامی متصور نمی شد ولی آیا بهتر نبود که این رمز و علامت بر روی کاغذ یا پوست ترسیم می شد . چون در حل معما عاجز ماند مصلحت در آن دید که افکارش را بیهوده خسته نکند و به جای این حرف ها در وصول به مقصد تعجیل نماید . پس راه شام را در پیش گرفت و پس از چندین شبانه روز طی مراحل وارد دمشق شد و یکسر به سوی خانه شتافت و خشت خام را به همسرش داد . زن گفت : " این چیست و از کجا آورده ای ؟ " جواب داد : " فرمان خلیفه است که به نام معاویه صادر گردیده است ! " همسرش گفت : " شوخی را کنار بگذار و حقیقت مطلب را بگوی زیرا من از آن چیزی سر در نمی آورم ." مرد مسیحی که به علت خستگی مفرط کاملا کوفته و فرسوده شده بود با عصبانیت جواب داد : " ای زن ، پس از تحمل این همه مصائب و آلام دیگر حوصله شوخی ندارم . مرا به مدینه فرستادی تا خلیفه را از مظالم معاویه و عمالش آگاه کنم . من هم بر اثر خواهش و تمنای تو این راه دراز و جانفرسا را در میان رمل های سوزان و خار های مغیلان طی کردم و اینک فرمان عمر را که به شکل صلیبی بر روی این خشت خام نقش گردیده همراه آورده ام . دیگر چه می گویی و از جان من چه می خواهی ؟ این تو این هم فرمان خلیفه !! " زن چاره ای جز سکوت ندید ولی برای آنکه شوهرش را به اجرای دستور خلیفه مجاب نماید با کمال نرمی و ملایمت گفت: " عزیزم ، من عمر بن خطاب را به خوبی می شناسم او شخصیتی است که در سایه تدبیر و سیاست به این مقام و منزلت رسید . هیچ حاکم و عاملی را در مقابل دستور و فرمانش یارای خودسری و خیره سیری نیست . بیهوده اظهار یأس و نومیدی نکن . از کجا که در این خشت خام و صلیبی که بر روی آن ترسیم گردیده رمزی مکتوم نباشد ؟ حال که رنج سفر را بر خود هموار کردی کار را به انجام برسان و فرمان خلیفه را به معاویه ابلاغ کن . برای ما که فاقد اعتبار و هستی شده ایم بالای سیاهی دیگر رنگی وجود ندارد . خدای مسیح ترا از شر این دیو سرتان محفوظ خواهد داشت ." مرد مسیحی چند صباحی به رفع خستگی و استراحت پرداخت و روزی که شنید معاویه شخصاً به مسجد جامع می رود و در نماز جماعت مسلمین شرکت می کند درنگ و تأمل را جایزه ندیده به سوی مسجد شتافت و در جلوی در بزرگ آن دورادور به انتظار قدم زد تا وقتی که معاویه از نماز جماعت فارغ شده بر بالای منبر جای گرفت . جمعیت در سرتاسر صحن و شبستان های مسجد موج می زد . صدا از احدی برنمی خواست و همه سر تاپا گوش شده بودند تا مواعظ و بیانات حاکم مطلق العنان شامات را اصغا نمایند . مرد مسیحی فرصتی بهتر از این نیافت و در حالی که سکوت محض حکمفرما بود با یک جست و جهش خود را به صحن مسجد رسانیده خشت خام را بر روی دست گرفت و فریاد زد : " پسر سفیان ، اکنون از مدینه می آیم و این هم فرمان خلیفه ." معاویه چون به خشت خام نظر انداخت و شکل صلیب (+) را بر روی آن دید بی اختیار صیحه ای کشید و از بالای منبر سرنگون گردید . غریو غلغله در جمعیت افتاد و به سوی مرد نامسلمان حمله ور شدند تا سزای جسارت او را که به خانه مسلمین قدم نهاده در کف دستش گذارند . آنی غفلت و تأخیر کافی بود که مسیحی بیچاره قطعه قطعه شود . معاویه چون غریو جمعیت را شنید از ترس جان بهوش آمد و به اطرافیان فرمان داد مسیحی را صحیح و سالم به دارالحکومه - و به قولی به کاخ شخصی و محل سکونت معاویه - ببرند و پذیرایی کنند . سپس خود نیز چون حالش بجا آمد نزد مسیحی شتافته به دست و پایش افتاد و طلب عفو و بخشش نمود . مرد مسیحی که مظالم و خیره سری معاویه را قبلاً به چشم دیده بود از این صحنه و تغییر حال در شگفت شده پرسید : " ای معاویه ، با من سر شوخی و استهزا داری یا جداً از اعمال گذشته نادم و پشیمان هستی ؟ " معاویه که چون بید می لرزید و در پیش پای آن مرد مسیحی به زانو افتاده بود جواب داد : " ای مرد ، نه خلیفه امیرالمومنین با کسی سر شوخی دارد نه معاویه ، مگر تو از حجاز نیامدی و این فرمان را از عمر نیاوردی ؟" " بلی همین طور است" " پس دیگر چه می گویی و چرا از شوخی و استهزا صحبت می کنی ؟" " آخر فکر نمی کردم پسر سفیان با آن هیمنه و دبدبه این قدر جبون و بزدل باشد که خست خامی کاخ قدرت و عظمتش را اینسان فرو ریزد ." " فعلاً جای بحث و گفتگو در این زمینه نیست . بگو از من چه می خواهی ؟" مرد مسیحی چون دید که موضوع کاملاً جدی است و معاویه سر شوخی و استهزا ندارد جواب داد: " معلوم می شود مرا نشناختی و یا تجاهل می کنی . من همان کسی هستم که عمال تو مرا از هستی ساقط کردند و شکایت و دادخواهی من در درگاه تو کمترین اثری نداشت . اضطراراً به حجاز رفتم و آن چه از مظالم و ستمکاری های تو و عمال و پیروانت می دانستم بر خلیفه عرضه داشتم . " " اتفاقاً عمر در حال خشتمالی بود و من او را نشناختم . آخر چگونه می توان باور کرد که خلیفه مسلمین به آن سادگی و بی پیرایگی ولی منتخب و منصوبش با این جلال و کبکبه فرمانرویی کند ... ؟ روی برتافتم و قصد مراجعت داشتم . " " چون بر قصد و نیت من آگاهی حاصل کرد پوزخندی زد و جویای حالم شد . جریان را کماهو حقه به سمع و اطلاعش رسانیدم . آن چنان منقلب و ناراحت شد که بدون مطالعه و تحقیق قبلی این فرمان را صادر کرد . ابتدا تصور کردم قصد استهزا و تمسخر دارد زیرا تاکنون حکم و فرمانی به این شکل و صورت ندیدم که با خط و نشان (+) صادر و توقیع شود !! در حال تأمل و تردید بودم که بانگ زد : به شکل و هیئت فرمان نگاه نکن . همین خشت خام و خط نشانی که بر آن نقش گرفته کافی است معاویه را از خواب غفلت و نخوت بیدار کند و مجبور به استرداد اموال و ترضیه خاطر تو نماید . برو از بیت المال توشه سفر برگیر و این فرمان را در مسجد دمشق بر معاویه ابلاغ کن . آری ، من که با وضع اسف انگیزی به حجاز رفته بودم به راحتی مراجعت کردم و اکنون در نزد تو هستم ." معاویه که تا آن زمان چشم بر لب های مسیحی دوخته یکایک گفتارش را از مد نظر دور نمی داشت چون او را ساکت دید مجدداً در مقام پوزش برآمده است : " ای مرد ، از کرده پشیمانم ، گذشته را فراموش کن . ترا به مسیح قسم می دهم مرا ببخش قول می دهم تمام اموالت را مسترد داشته کلیه خسارات وارده را جبران کنم و زندگانی ترا به بهترین وجهی تأمین و تدارک نمایم به قسمی که از این به بعد هیچ گونه نگرانی و دغدغه خاطر نداشته باشی ." مرد مسیحی که از ماجرای خشت خام و داستان مسجد و دارالحکومه و قیاس آن با جریانات گذشته چیزی درک نمی کرد و اصولاً نمی دانست در خواب یا بیداری است دستی به چشمانش کشیده چون یقین حاصل کرد خواب و رویایی وجود ندارد در جواب معاویه گفت: " حال که پوزش خواستی و خسارات وارده را نیز جبران می کنی مرا دیگر با تو کاری نیست . تو به کار خودت باش و من به کار تجارت ادامه می دهم . تظلم و داد خواهی من این فایده را داشت که سایر اقلیت های مذهبی از شر مظالم و مطالع تو در امان باشند ." معاویه گفت : " اگر موضوع فقط به استرداد اموال و جبران خسارات تو خاتمه می پذیرفت حرفی نداشتم و جای این همه بحث و گفتگو نبود . تو باید دستخطی به خلیفه امیرالمومنین بنویسی که معاویه در دلجویی و ترضیه خاطر تو اقدام نمود و دیگر شکایت و نارضایتی از این بابت نداری ." " این نامه را برای چه می خواهی ؟" " باید فوراً نزد خلیفه بفرستم تا از امتثال امر و اجرای فرمان استحضار حاصل کند ." " اگر ننویسم چه خواهد شد ؟" " فرمان خلیفه ایجاب می کند که این رضایت نامه به دارالخلافه فرستاده شود ." " مگر چه رمزی در این خط و نشان (+) نهفته است که صدور و ارسال رضایت نامه را ایجاب می کند ." " این موضوع به شما مربوط نیست زیرا رمز و علامتی است که بین خلیفه و عمال و حکامش وجود دارد و من از ذکر و افشای آن معذورم ." " حال که به من مربوط نیست نه مالی می خواهم و نه سطری سیاه می کنم ." " اصرار عجیبی داری ، به شما گفتم که این موضوع جزء اسرار خلافت است و با افراد غیر مسئول نمی توان در میان گذاشت ." " شما را مجبور نمی کنم که اسرار خلافت را فاش کنی ولی من هم اجباری ندارم رضایت نامه بدهم . نه چیزی می خواهم و نه چیزی می دهم ! " معاویه که تاکنون با چنین عنصر لجوج و کنجکاوی مواجه نشده بود هر قدر در مقام استدلال و زیان و ضرر کشف این حقیقت برآمد فایده نبخشید . اضطراراً گفت : " اگر رمز خط و نشان را بگویم قول می دهی که به کسی نگویی و با هیچ ** در میان نگذاری ؟" " به شرفم سوگند می خورم تا زنده باشم به کسی اظهار نکنم ." " موضوع رضایت نامه را چه می گویی ؟" " به محض آن که از رمز خشت خام و خط و نشان آن آگاه شدم رضایت نامه را به هر نحوی که دلخواه تو باشد خواهم نوشت ." معاویه چون به اختفای سر اطمینان حاصل نمود اطاق را خلوت کرد و چنین گفت : " قطعاً انوشیروان پسر قباد را می شناسی . از سلاطین مقتدر و دادگستر سلسله ساسانی بود . انوشیروان پس از آنکه هیاطله و دولت بیزانس را قویاً گوشمالی داد . به بسط امنیت و تعمیم عدالت پرداخت و بلاد و امصار ویران را آباد کرد . مقام و منزلت ایران را به جایی رسانید که هیچ کشوری از لحاظ قدرت و عظمت به پایه آن نمی رسید . " آنچه که فعلاً مورد مقام و مقال می باشد موضوع عدالت اجتمالی و زیبایی خیره کننده شهر مدائن است . انوشیروان را از آن جهت عادل و دادگستر می گویند که در مقام عدل و نصفت نسبت به ظالم متعدی خیره کش ولی در پیش پای ضعیف و مظلوم دارای قبلی حساس و زانوانی سست و لرزان بود . برای مجازات گناهکاران ذره ای اغماض نداشت و در راه احقاق حقوق مظلومان از هیچ اقدامی فروگذار نمی کرد . متجاوز را ولو فرزندش بود کیفر می داد و مظلوم را هر که و هر ** می بود بر روی دیده می نشانید . به همین جهت اقلیت معدودی او را ظالم ولی اکثریت مطلق ایرانیان او را پاکدل و دادگستر می دانستند . از معدلت نوشیروانی همین بس که کاخ مدائن را برای آنکه کلبه پیرزنی خراب نشود ناقص و ناموزون گذاشت و از اینکه خانه او با کلبه آن پیرزن قرب جوار دارد به خود می بالید و می نازید . " شهر مدائن پایتخت ساسانیان در زمان سلطنت انوشیروان از زیباترین شهر های جهان به شمار می آمد . در گوشه و کنار عالم هر ** قدرت و تمکنی داشت غایت آمالش این بود که ایامی را به عنوان سیر و گشت و تماشا در این شهر عظیم و زیبا در کنار دجله بگذراند و مخصوصاً شیوخ عرب همه ساله فصل تابستان به مدائن سفر می کردند و چند صباحی از گذران عمر را فارغ از مطلق تخیلات و توهمات در آن محیط امن و داد مصرف می داشتند . غبار غم را در آن مدت کوتاه از دل می زدودند و با یک دنیا نشاط و انبساط خاطر به وطن مألوف خویش باز می گشتند . " در سالی که مورد بحث ماست دو نفر از شیوخ عرب به مدائن رفتند و فصل تابستان را در آن سرزمین نعمت و امنیت گذراندند ولی چون تابستان به سر آمد آن چنان سرخوش از باده نشاط و سرمستی شدند که تاب دل کندن از مدائن را در خود ندیده تصمیم گرفتند مدت اقامت را تمدید کنند منتها تمدید اقامت مستلزم مخارج اضافی بود که از این حیث چیزی در بساط نداشتند زیرا در خلال آن مدت هر چه داشتند به مصرف خوشی و خوشگذرانی رسیده بود . دیگر نه امکان دسترسی به شهر و دیار خود داشتند و نه کسی را در مدائن می شناختند تا از او استقراض نمایند . تصادفاً یکی از آن دو نفر گردنبد زرین و گرانبهایی داشت که آن زر سرخ را برای چنین روز سیاهی احتیاطاً همراه آورده بود . متفقاً گردنبد را نزد زرگر معروف و معتبری برده برای فروش عرضه کردند . " چون بهای گردنبند خارج از حدود قدرت و توانایی زرگر بود به آنها قول داد که در ظرف یک هفته آن را به قیمت مناسبی خواهد فروخت . " ضمناً مبلغی پول به آنها داد تا صرف مخارج روزمره کنند و پس از یک هفته مراجعه نمایند . چون مدت مقرر سپری گردید به نزد زرگر شتافته قیمت گردنبند را مطالبه کردند . " زرگر چند روزی دیگر از آنها مهلت خواست ولی در موعد مقرر مجدداً تقاضای تمدید نمود . چون چند بار بدین منوال گذشت دو نفر عرب نسبت به زرگر ظنین شده اصل یا قیمت گردنبند را جداً خواستار شدند و مخصوصاً زرگر را تهدید کردند که در صورت امتناع به تظلم و دادخواهی متوسل خواهند شد . چون زرگر بیش از آن نتوانست به دفع الوقت بگذراند لذا حقیقت مطلب را فاش کرد و گفت:"راستش را بخواهید فردای همان روزی که گردنبند را به من دادید یکی از شاهزادگان ساسانی گردنبند را پسندید و با خود برد . با آنکه قول داده بود بهای گردنبند را هر چه زودتر تأدیه کند با وجود مراجعات مکرر در پرداخت قیمت و یا استرداد گردنبند امتناع ورزیده حتی امروز صبح مرا از نزد خود به خواری و خفت راند . شاهزاده است و وابسته به دستگاه سلطنت . نه آن قدرت را دارم که با او معارضه کنم و نه آن تمکن و توانایی مالی که بهای گردنبند گرانبهای شما را بپردازم . باور کنید آنچه گفتم عین حقیقت است و از خلف قول وعده ای که به شما داده ام جداً خجل و شرمنده هستم ." " دو نفرعرب از آنچه شنیده بودند حالت بهت و شگفتی به آنها دست داد زیرا از یک طرف قیافه و ناصیه زرگر نشان می داد که دروغ نمی گوید و از طرف دیگر هرگز گمان نمی بردند که در عصر و زمان انوشیروان کسی را جرئت چنین جسارت و بی پروایی باشد . آخر آنها به اتکای امنیت و عدالت اجتماعی به این دیار آمده و به این امید هم می خواستند مدت اقامت را تمدید کنند . چه بکنند چه نکنند ؟ پس از لختی تأمل و تفکر به سوی عدالتخانه شتافتند و زنجیر عدالت را به صدا درآوردند ولی قبل از آنکه به حضور انوشیروان باریابند مرد سیاهپوستی که گویا از غلامان شاهزاده مورد بحث بود به آنها نزدیک شد و گفت:"اگر اشتباه نکنم راجع به گردنبند به تظلم و دادخواهی آمده اید . این طور نیست ؟" " گفتند : " بلی همین طور است ." " غلام پرسید : " آیا هیچ می دانید که انوشیروان در این گونه موارد سختگیر و سخت کش است و حتی نسبت به اقارب و بستگانش اغماض و ابقا نمی کند ؟" " جواب دادند : "این نکته را می دانستیم که به منظور احقاق حق و به دست آوردن گردنبند به اینجا آمده ایم ." " غلام سیاه گفت : " از شکایت خود صرفنظر کنید . من به شما قول می دهم اصل گردنبند را مسترد دارم . " در این موقع که مشغول گفتگو بودند از طرف انوشیروان احضار گردیدند و به حضورش شتافتند . انوشیروان مستفسر حالشان گردید و موضوع تظلم و شکایت را جویا شد . یکی از آن دو نفر عرب با بیانی فصیح به عرض رسانید : " ما دو تن از شیوخ عرب استماع صیت شهرت و معدلت نوشیروانی و زیبایی های شهر مدائن بود . فصل تابستان را در کمال خوشی و نهایت شادمانی گذراند یم و در خلال این مدت از نعمت امنیت و آسایش که قطعاً مولود اقدامات مجدانه شهریار ساسانی است برخوردار بودیم . همین مسأله موجب گردید که بر مدت توقف افزوده چند صباحی دیگر در شهر و دیار شما رحل اقامت افکنیم ولی چون زاد و توشه به اتمام رسیده بود لذا گردنبند زرینی را که احتیاطاً همراه آورده بودیم در نزد زرگری به امانت سپردیم تا به قیمت مناسبی به فروش برساند پس از چندی معلوم گردید که یکی از شاهزادگان چشم طمع بر گردنبند دوخته آن را از زرگر گرفته و دیناری بابت قیمت آن نپرداخته . چون زاد راحله نداریم و مضافاً قبول این مطلب آن هم در عصر سلطنت انوشیروان مستبعد به نظر می رسد لذا برای تظلم و دادخواهی به حضور آمدیم تا هر طور مصلحت و مقضی بدانند اقدام نمایند . ضمناً این مطلب هم ناگفته نماند که در پای زنجیر عدالت غلام سیاهی مانع از تظلم و دادخواهی ما شد که گویا از خادمان و غلامان آن شاهزاده بوده است ." " انوشیروان که تا آن موقع سر تا پا گوش بود از شنیدن سخنان عرب آن چنان برآشفت که خون بر چهره اش دوید به آنها دستور داد بیست و چهار ساعت دیگر مراجعه کنند و گردنبند یا قیمتش را دریافت نمایند . " " دو نفر عرب با قلبی مالامال از سرور و خوشحالی به سوی خانه روان شدند ولی هنگام مراجعت مردم کوچه و بازار را منقلب و مضطرب دیدند و متوجه شدند که همه دست از کار و حرفه کشیده به سوی مقصد معلومی در حرکت هستند . حس کنجکاوی آنها تحریک شد و آنها هم در پس آن جمعیت مضطرب و نالان به راه افتادند تا به میدان عمومی شهر رسیدند . غلغله عجیبی برپا بود و جمعیت در سراسر میدان موج می زد . همه ** جدیت می کرد خود را به مرکز میدان برساند . دو مرد عرب هم به دنبال آنها فشار آوردند . " وقتی که به نقطه معلوم رسیدند منظره دلخراشی دیدند که موی بر بدنشان راست شد . چون قدری نزدیکتر شده نیک نظر کردند جسد شاهزاده نوجوان ساسانی و آن غلام سیاه را در حالی که دو شقه شده بودند بر بالای دار مشاهده کردند . در زیر این دو جسد لوحی آویزان بود که بر روی آن موضوع گردنبند متعلق به آن دو مرد عرب و ماجرای تظلم و دادخواهی و همچنین گناه نابخشودنی آن غلام سیاه که متظلمان و دادخواهان را از تظلم و دادخواهی بازداشت به تفصیل منعکس و مندرج بود . دو مرد عرب چون وضع را بدان سان دیدند در حالی که قلباً به عدل و داد انوشیروان آفرین می گفتند از کرده پشیمان شده با حالت انفعال و شرمساری مدائن را ترک و به شهر و دیار خویش بازگشت نمودند ." " ای مرد مسیحی ، این بود که داستاان رمز صلیب و خط و نشان . دیگر چه می خواهی ؟" " پسر سفیان ، بالاخره نگفتی که این واقعه چه ارتباطی با خط و نشان (+) دارد ؟" معاویه گفت : " چون محکومین را دو شقه کرده به شکل صلیب یا به علاوه (+) بردار کردند لذا خلیفه عمر با این خشت خام و شکل صلیبی که بر روی آن ترسیم کرد مرا تهدید فرمود که اگر به رفع ظلم و اجابت مسئول تو اقدام نکنم به همان شکل و وضع مصلوب خواهم شد . " مرد مسیحی چون به جریان قضیه واقف شد رضایت نامه موصوف را به دست معاویه داد و بقیه عمر را به شادمانی و کامیابی گذرانید . "