اگرقاطرکسي را رم ندهي،کسي با توکاري ندارد

شروع موضوع توسط Nazanin ‏29/7/15 در انجمن ضرب المثل و حکایت

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    15e1e79564ce17754361e5de4e95f6ff.jpg



    يکي بود، يکي نبود. در شبي از شب ها ملانصرالدين و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دري حرف مي زدند تا سرشان گرم شود.

    همسر ملانصرالدين از او پرسيد: «ببينم، ملا! تو مي داني که در آن دنيا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلايي به سر آدم مي آورند؟»

    ملا کمي فکر کرد و گفت: «من که نمرده ام تا از آن دنيا خبر داشته باشم.»

    زنش گفت: «کاش مي توانستي به آن دنيا بروي و بر گردي و برايم از اوضاع دنياي پس از مرگ تعريف کني.»

    ملا فکري کرد و گفت: «اين که کاري ندارد. الان به آن دنيا مي روم و صبح زود خبرش را براي تو مي آورم.»

    زنش خوشحال شد و از او تشکر کرد. ملا از جا بلند شد و کفش و کلاه کرد و راه افتاد و يک راست به طرف گورستان رفت. زير نور ماه، زمين گورستان را جست و جو کرد تا به قبري رسيد که تازه کنده بودند و کسي را توي آن دفن نکرده بودند. ملا يک راست رفت توي قبر دراز کشيد و با خودش گفت: «حالا فرشته هاي خدا فکر مي کنند من مرده ام. بالاي سرم مي آيند و سوال و جواب مي کنند. من هم از حرف هاي آن ها مي فهمم که در آن دنيا چه خبر است.»

    قبري که ملا تو آن دراز کشيده بود، از آخرين قبرهاي گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود. تا يک نفر از جاده ي کنار گورستان عبور مي کرد، ملا فکر مي کرد که فرشته ها دارند به سراغش مي آيند. اما صداي پاي رهگذران دور مي شد و کسي به سراغ ملانصرالدين نمي آمد.

    ساعت ها گذشت. کم کم خواب به سراغ ملا آمد و پلک هاي او سنگين شد و روي هم افتاد. ملا، همان جا که بود، خوابش برد. نه فرشته اي به ديدنش آمد، نه خوابي ديد و نه حرفي شنيد.

    صبح که شد، کارواني از جاده ي کنار گورستان عبور مي کرد تا در آغاز روز، کالاهايش را به بازار برساند. شترهايي که بارهاي کاروانيان را حمل مي کردند، هر کدام زنگي به گردن داشتند. با حرکت شترها زنگ ها صدا مي کردند و دلينگ دلينگ عجيبي راه انداخته بودند. با شنيدن صداي زنگ شترهاي کاروان، ملا از خواب بيدار شد و گمان کرد که وارد دنياي ديگري شده است. با اين فکر ناگهان از جا پريد و سر پا ايستاد.

    از قضاي روزگار، سارباني از کنار قبري که ملا توي آن خوابيده بود مي گذشت، افسار شتري را به دست گرفته بود و افسار چند شتر ديگر را هم به شتر خودش بسته بود.

    بيرون آمدن ناگهاني ملا از قبر، ساربان بيچاره را ترساند. ساربان فريادي کشيد و همان طور که افسار شتر در دستش بود، فرار کرد. با صداي جيغ و حرکت ناگهاني او شترهاي کاروان ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. کالاهايي که بر پشت شتران بود، با حرکت شترها از پشتشان افتاد. اوضاع شير تو شير شد. کاروان به هم ريخت و تا کاروانيان بتوانند شترها را آرام کنند، کلي از اجناسشان روي زمين ريخت.

    بزرگ کاروان، يا همان کاروان سالار، اوضاع را که رو به راه کرد، به فکر اين افتاد که دليل رم کردن شترها را پيدا کند. بعد از جست وجو فهميد که فرياد و فرار يکي از ساربان ها باعث به هم ريختن نظم و اوضاع کاروانش شده است. ساربان را صدا کرد و با خشم و ناراحتي گفت: «چرا بي خودي فرياد کشيدي و شترهاي کاروان را فراري دادي؟»

    ساربان ماجراي قبر کنار جاده را تعريف کرد. کاروانيان گشتند و ملانصرالدين را به حضور کاروان سالار آوردند. کاروان سالار تا ملا را ديد، سيلي محکمي به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت.

    ساربان ها و صاحبان کالاها هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملانصرالدين افتادند. هر چه ملانصرالدين بيچاره ناله مي کرد و عذر مي خواست، گوش کسي بدهکار نبود. ناچار با سر و کول شکسته و خونين، فرار کرد و لنگ لنگان به خانه اش رسيد.

    در خانه را که زد، زنش تازه از خواب بيدار شده بود. ملا انتظار داشت همسرش از حال و روز او تعجب کند و دليل وضع ناجورش را بپرسد و دلداريش بدهد. اما همسر او بدون توجه به آه و ناله و زخم هاي ملا، از او پرسيد: «ببينم، از آن دنيا برايم خبر آورده اي؟»

    ملانصرالدين سري تکان داد و گفت: «خبري نبود. همين قدر فهميدم که اگر قاطر کسي را رم ندهي، با تو کاري ندارند.»

    از آن روز به بعد، وقتي بخواهند کسي را از عاقبت ظلم و ستم به ديگران بترسانند و از انجام کارهاي نادرست باز دارند، مي گويند: «مواظب باش قاطر کسي را رم ندهي. اگر قاطر کسي را رم ندهي، کسي با تو کاري ندارد.»