کاروان رفته بود و دیده من (فریدون مشیری)

شروع موضوع توسط Nazanin ‏31/7/15 در انجمن شعر و ترانه

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    کاروان رفته بود و دیده من
    همچنان خیره مانده بود به راه
    خنده میزد به درد و رنجم , اشک
    شعله میزد به تار و پودم , آه

    رفته بودی و رفته بود از دست
    عشق و امید زندگانی من
    رفته بودی و مانده بود به جا ,
    شمع افسرده جوانی من !

    شعله ی سینه سوز تنهایی

    باز چنگال جانخراش گشود
    دل من در لهیب این آتش
    تا رمق داشت دست و پا زده بود !

    چه وداعی , چه درد جانکاهی !
    چه سفر کردن غم انگیزی
    نه نگاهی چنان که دل می خواست
    نه کلام محبت آمیزی !

    گر در آنجا نمیشدم مدهوش

    دامنت را رها نمیکردم
    وه چه خوش بود , کاندر آن حالت
    تا ابد چشم وا نمیکردم

    چون به هوش آمدم نبود کسی
    هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب
    هر طرف جلوه کرد در نظرم
    برگ ریزان باغ عشق و شباب

    وای بر من , نداد گریه مجال

    که زنم بوسه ای به رخسارت
    چه بگویم , فشار غم نگذاشت
    که بگویم : (( خدا نگهدارت ))

    کاروان رفته بود و پیکر من
    در سکوتی سیاه میلرزید
    روح من تازیانه ها میخورد
    به گناهی که : عشق می ورزید

    او سفر کرد و ** نمیداند

    من درین خاکدان چرا ماندم
    آتشی بعد کاروان ماند
    من همان آتشم که جا ماندم