کاروان رفته بود و دیده من همچنان خیره مانده بود به راه خنده میزد به درد و رنجم , اشک شعله میزد به تار و پودم , آه رفته بودی و رفته بود از دست عشق و امید زندگانی من رفته بودی و مانده بود به جا , شمع افسرده جوانی من ! شعله ی سینه سوز تنهایی باز چنگال جانخراش گشود دل من در لهیب این آتش تا رمق داشت دست و پا زده بود ! چه وداعی , چه درد جانکاهی ! چه سفر کردن غم انگیزی نه نگاهی چنان که دل می خواست نه کلام محبت آمیزی ! گر در آنجا نمیشدم مدهوش دامنت را رها نمیکردم وه چه خوش بود , کاندر آن حالت تا ابد چشم وا نمیکردم چون به هوش آمدم نبود کسی هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب هر طرف جلوه کرد در نظرم برگ ریزان باغ عشق و شباب وای بر من , نداد گریه مجال که زنم بوسه ای به رخسارت چه بگویم , فشار غم نگذاشت که بگویم : (( خدا نگهدارت )) کاروان رفته بود و پیکر من در سکوتی سیاه میلرزید روح من تازیانه ها میخورد به گناهی که : عشق می ورزید او سفر کرد و ** نمیداند من درین خاکدان چرا ماندم آتشی بعد کاروان ماند من همان آتشم که جا ماندم