منزلي در دور دستي هست بي شك هر مسافر را اينچنين دانسته بودم، وين چنين دانم ليك اي ندانم چون و چند! اي دور تو بسا كاراسته باشي به آييني كه دلخواه ست دانم اين كه بايدم سوي تو آمد، ليك كاش اين را نيز ميدانستم، اي نشناخته منزل كه از اين بيغوله تا آنجا كدامين راه يا كدام است آن كه بيراه ست اي برايم، نه برايم ساخته منزل نيز ميدانستم اين را، كاش كه به سوي تو چه ها ميبايدم آورد دانم اي دور عزيز! اين نيك ميداني من پيادهي ناتوان تو دور و ديگر وقت بيگاه ست كاش ميدانستم اين را نيز كه براي من تو در آنجا چه ها داري گاه كز شور و طرب خاطر شود سرشار ميتوانم ديد از حريفان نازنيني كه تواند جام زد بر جام تا از آن شادي به او سهمي توان بخشيد؟ شب كه مي آيد چراغي هست؟ من نمي گويم بهاران، شاخه اي گل در يكي گلدان يا چو ابر اندهان باريد، دل شد تيره و لبريز ز آشنايي غمگسار آنجا سراغي هست؟