عاشقي محنت بسيار كشيد تا لب دجله به معشوقه رسيد نا شده از گل رويش سيراب كه فلك دسته گلي داد به اب نازنين چشم به شط دوخته بود فارغ از عاشق دلسوخته بود ديد در روي شط ايد به شتاب نو گلي چون گل رويش شاداب خواست كازاد كند از بندش اسم گل برد در اب افكندش خوانده بود اين مثل ان مايه ناز كه نكويي كن ودر اب انداز گفت به به چه گل زيباييست لایق دست چو من رعنایی است حيف ازون گل كه برد اب او را كند از منظره ناياب او را گفت رو تا كه زهجرم برهي نام بي مهري بر من ننهي مورد نيكي خواصت كردم از غم خويش خلاصت كردم باري ان عاشق بيچاره چو بط دل بدريا زد وافتاد به شط ديد ابيست گوارا ودرشت بنشاط امد ودست از جان شست دست پايي زد وگل را بربود سوي دلدارش پرتاب نمود گفت كاي افت جان سنبل تو ما كه رفتيم بگير اين گل تو بكنش زيب سر اي دلبر من ياد ابي كه گذشت از سر من جز براي دل من بوش مكن عاشق خويش فراموش نكن خود ندانست مگر عاشق ما كه زخوبان نتوان خواست وفا عاشقان گر همه را اب برد خوب رويان همه را خواب برد