همرهان رفتند و من از کاروان جا مانده ام وای من کز کاروان رفته بر جا مانده ام دوستان با صفا رفتند و من دربین خلق چون صفا و راستی مهجور و تنها مانده ام هردم از سرگشتگی چون گرد میپیچم به خویش همرهان رفتند و من تنها به صحرا مانده ام چار موج غم ز هرسو در میان دارد مرا چون خسی حیران و سرگردان به دریا مانده ام شکوه ی دنیای باطل با کدامین ** کنم منکه از حق نیز بیکس تر به دنیا مانده ام کور از ره مانده ام دور از دلیل افتاده ام دردمند خسته ام دور از مسیحا مانده ام