زلف معشوق کمند زلف را ماند چو برهم بافتن گیرد سپاه زنگ را ماند چو بر هم تاختن گیرد معقرب زلف مشکینش معلق بر رخ روشن چنان چون عنبرین عقرب که زهره در دهن گیرد گهی همچون شبه باشد که بر خورشید برپاشی گهی همچون شبی باشد که در روزی وطن گیرد چو ساکن باشد از جنبش ، مثال قد او دارد چو دیگر بار خم گیرد نشان قد ِ من گیرد گهی از گل سلب سازد گهی از مه رقم دارد گهی رسم صنم آرد گهی طبع سمن گیرد خم زلفش یکی دام است چون خورشید و مه گیرد سر زلفش یکی شست است کو سیمین ذَقَن گیرد