سرم دادی و سامانم ندادی به جز بخت پریشانم ندادی خدایا هرچه اشک اندر جهان بود به من دادی و دامانم ندادی چو شمع کاروان آواره ماندم شبم دادی شبستانم ندادی دلی خونین به من دادی چو غنچه ولی لبهای خندانم ندادی خدایا هرکجا درد دلی بود به من دادی و درمانم ندادی زدی صد چاک غم بر سینه ی من ولی چاک گریبانم ندادی به من بخشیده ای گنج سخن را ولی یار سخندانم ندادی من از این جان درد آلوده سیرم که جان دادی و جانانم ندادی