چرا شکسته چنین رنگ و روی گلفامت؟ که برده است ز خاطر قرار و آرامت؟ چو غنچه سر به گریبان ز فکر کیست تورا؟ که پیرهن شده چون گل قبا بر اندامت؟ نگفتمت ز وفا پاس عاشقان میدار که میشود چو من خسته دل سر انجامت؟ ز انتظار منت شوق میکند آگه چو بر رهت بنشاند ز صبح تا شامت مرا به لطف و وفا صید کرده ای چه کنم؟ بغیر آنکه بمیرم به گوشه ی دامت؟ اگرچه رام نگشتی به "عاشق" مسکین خدا کند که شود آن مراد دل رامت