نگاهی به رمان سیذارتا اثر هرمان هسه. زهره سمیعی- بخش کتاب و کتابخوانی تبیان کتاب سیذارتا با نثری فلسفی و سرشار از آموزه های انسانی، حدود 91 سال پیش توسط هرمان هسه ، تحت تاثیر مذاهب شرقی و آیین های مذهبی نوشته شد. مفاهیمی که همیشه نو و تازه است و رنگ کهنگی بخود نمی گیرد. او در این اثر شعر و نویسندگی را با هم درآمیخته و طرحی نو برانگیخته است. هسه، در خانواده ای مذهبی پرورش یافت و تاثیر عرفان و اندیشه در آثارش کاملا مشهود است. داستان کتاب که البته به نظر می تواند به استثنای نمادهای برجسته ای که نویسنده در نگارش آن بکار برده، یک ماجرای حقیقی باشد، روایت جوانی است که در پی رسیدن به حق و حقیقت به هر راهی می رود. سدرتها که شخصیت اصلی رمان است، در جوانی جهان را جز رنج و سختی نمی دید، تنها یک هدف داشت و آن آزاد شدن از قید نفس و نفسانیت بود و به گمانش تنها زمانی می توانست از قید رنج رهایی یابد که نفس را در خود بکشد. شهره و آوازه ی هرکس را می شنید برای تلمذ و شاگردی نزد او می رفت تا در نهایت متوجه شد که حقیقت آموختنی نیست و باید خود به درک آن نایل آید. خواست تا راز سدرتها را از خود سدرتها فرا گیرد. نویسنده اینجاست که تجربه را وارد داستانش می کند. تا تو خود چیزی را درک نکنی و مزه اش را نچشی متوجه عمق و حقیقت آن نخواهی شد.او می خواهد بگوید که با کشتن نفس و بی توجهی به حواس، انسان به آن حقیقت واقعی دست می یازد. افراط و تفریط در زندگی سدرتها، بسیار ملموس است؛ چه آنجا که تنها می خواست از تفکر بهره گیرد و چه در ادامه ی زندگی که تنها به نفسانیات توجه می کند، غرق در پول و شهوت و ثروت می شود و مشغول به بازیچه های دنیوی.کبر و غرور سدرتها را به قهقرا می برد. او در جایی از کتاب معتقد است که تنها با صبر و روزه می تواند امور جهان را در هم شکند. در اواسط کتاب سدرتها دوست داشتن مردم را نقطه ضعفی می داند و با دادن صفت عادی به مردم آنها را کمتر و پایین تر از خود می بیند. در نهایت، معلم و آموزگار سدرتها، قایقرانی ساده بدون هیچ تحصیلات و ادعایی می شود که در رودخانه ای جاری پیش می رود. فاصله ی اندک اوج و فرود در داستان کتاب به خوبی به تصویر کشیده می شود و هم چنین تجربه ی متلون بودن شخصیت اصلی . انسانی که در برهه ای عارف است و در برهه ای مخمور. سدارتها، تا بدانجا پیش می رود که می بیند هیچ ندارد و هیچ نیاموخته است. یعنی نقطه ی صفر. واژه ی ام، واژه ی مقدس هستی (که معنی یگانه ی کامل یا خدا را می داد) است که سدرتها را از مرگ دل و تن خویش رهایی می بخشد. در نهایت، معلم و آموزگار سدرتها، قایقرانی ساده بدون هیچ تحصیلات و ادعایی می شود که در رودخانه ای جاری پیش می رود. رودخانه ای که فقط زمان حال را دارد نه سایه ی گذشته و تصویر آینده را. سدرتها در مرحله ی دوم زندگی، جایی که غرق در لذات است و غافل از درون و باطن اش، صاحب فرزندی می شود. فرزندی که خود از وجودش آگاه نیست، در پیری به بودن او پی می برد، فرزندی که آن نیست که او می اندیشد، امتحانی دیگر برای سدرتها، امتحان فرزند. سدرتها در جوانی برای کسب حقیقت، حقیقتی که در درون خودش بود، پدر و مادر را ترک کرد، و اینک طبیعت همان راه را برای فرزندش پیش می گیرد و فرزند نیز ترک پدر می گوید و می رود. در پایان داستان، سدرتها، رنگ مردم می شود. مردمی که زمانی آنها را هیچ می دید و ناچیز می پنداشت، حال خود را با همه یکی می بیند. اتحاد و یگانگی در ذره ذره ی این جهان و عشق . آنچه نویسنده آن را حقیقت مطلق می داند. آن نهایت ابدی.