«شب ظلمانی فراموش شدگان» داستان زندگی بزهکارن و بیماران روانی قرن هفدهم است که از خلال خاطرات یک شاگرد دباغ فقیر و گم نام و به روایت و تحقیقات نویسنده از این مرد جوان که روزگاری خود یکی از بیماران نوانخانهای در شهر پاریس بوده است، بیان میشود. فاطمه شفیعی -بخش کتاب و کتابخوانی تبیان شب ظلمانی فراموش شدگان. ماری دیدیه. مترجم: پرویز شهدی. نشر کتاب پارسه. چاپ اول. تهران: 1392. 1100 نسخه.168 صفحه. قیمت: 7500 تومان. «طی آن مدت قحطی و گرسنگی بیداد میکند. جیره نان دیوانهها باز هم کاهش مییابد. اندک نانی را که صبح به آنها میدهند بی درنگ میخورند و بعد در تمام روز آه و نالهشان به خاطر گرسنگی از همه سلولها به گوش میرسد. تو و مارگریت به رغم تلاشی که برای بهبود سوپ میکنید این وضعیت برایتان تحمل ناپذیر میشود.»[1] درباره نویسنده و چگونگی شکل گیری کتاب ماری دیدیه پیش از این که نویسنده باشد یک پزشک است. وی در درمانگاههای گوناگون و درشهرهای گوناگون از جمله الجزیره و تولوز طبابت کرده است. اما روانشناسی رشته مورد علاقه وی است. به همین دلیل هم به جستجو و تحقیق درباره کسانی میپردازد که سنگ زیربنای دانش روان شناسی امروز است. او در این کتابش از آدمی معمولی بهره میبرد. یک آدم گمنام که شاگرد بی سواد یک دباغی است. یک انسان بیسواد ومعمولی که در لابه لای صفحات تاریخ گم شده و ناشناس مانده است. ماری دیدیه در مطالعاتش به نام او بر میخورد، این شخص نه پزشک است و نه روانشناس، بلکه دستیار دکتری است که نامش در تاریخ آمده ولی از او هیچ اثری و نشانی باقی نیست. سرگذشتش به اندازه موسسهها، بیمارستانها و تیمارستانهای کهنه پاریس قدیمی است. مطالعه سرگذشت حیرت آورش نویسنده را به شگفتی وا میدارد و از بی انصافیای که در برابر زحماتی که کشیده دربارهاش روا داشتهاند، آشفته میشود. بنابراین درصدد بر میآید او را از زیر خاکستر فراموشی بیرون بکشد و به مردمان این زمان معرفی کند تا اگر ارزش و احترامی برایش قائل نمیشوند، دست کم بدانند چه تلاشهایی کرده و زندگیاش را به چه کارهای انسانی اختصاص داده که امروز مورد قبول همه روانشناسان و روانکاوان است. ماری دیدیه خودش راوی است. او میرود در دورانی که این شاگرد دباغ زندگی میکرده و به زبانی ساده و شیوهای روان و خودمانی، دورههای گوناگون زندگی او را شرح میدهد. سبک و شیوه ای که تازگی و طراوتش خواننده را با او و با آن شاگرد دباغ گمنام همدل و همراه میکند. راوی، یعنی نویسنده درباره شاگرد فقیر یک دباغ خانه صحبت میکند و داستان زندگی و بیماریاش را شرح میدهد. راوی در تمام داستان بیمار را خطاب قرار داده و زندگیاش را مرور میکند. در جایی از داستان که مینویسند: گواهیای مبنی بر علاج ناپذیر بودن بیماریات به تو دادهاند، گواهیای که به دستور وزیر صادر شده و در آن تایید شده این گواهی مربوط به شخصی است که مورد مداوا قرار گرفته، ولی معالجهها موثر واقع نشده و داروها اثر نبخشیده است. بیمار قرار نیست بمیرد اما گفته میشود هرگز هم مداوا نخواد شد و با شرایط فقری که در آن دست و پا میزند تنها در نوانخانه بیستر که ناکجا آباد نفرین شده ایست که پشت هر کسی را به لرزه در میآورد بستری میشود. جایی که بسیاری از بیماران در حال پوسیدن هستند. نوانخانههای قرن هجدهم اروپا بیمار قرار نیست بمیرد اما گفته میشود هرگز هم مداوا نخواد شد و با شرایط فقری که در آن دست و پا میزند تنها در نوانخانه بیستر که ناکجا آباد نفرین شده ایست که پشت هر کسی را به لرزه در میآورد بستری میشود. جایی که بسیاری از بیماران در حال پوسیدن هستند. این شاگرد بیسواد دباغی در این نوانخانه تلاش میکند بداند و بخواند. او تلاش میکند به هر ترتیبی شده بخواند و بنویسد و آموزگار بچهها شود. پسر بچههای نوانخانه که اغلب در خانوادهای پر گرفتاری به سر میبردهاند یا اصلا خانوادهای ندارند و اکثرا بزهکارند. پسر بچه پانزده سالهای که برای دزدیدن تکه ای مس از مغازهای باید روزی دو بار شلاق بخورد و یا بچه سیزده سالهای که یک ساعت و نیم از شانههایش به تیری در میدان عمومی مصلوب شده و محکوم به حبس ابد است. نویسنده در خلال بین داستان و سرگذشت این مرد جوان افکار و مطالعات خود را نیز از دورهای که قهرمان داستان در آن میزیسته بیان میکند. در این داستان و از خلال خاطرات یک شاگرد دباغ شرایط زندگی کودکان بزه کار و همچنین بیماران روانی آن دوره بررسی میشود و به شکل داستانی در این کتاب ارائه میگردد. به جز شرایط دیوانهخانههای آن دوران موقعیت اجتماعی و سیاسی فرانسه نیز بررسی میشود. در نهایت این مرد گمنام رییس بیمارستان میشود و دیوانهها را که تا آن روز به قفل و زنجیر بسته شده و همچون حیوانات نگه داری میکردند آزاد میکند تا هوای آزاد استشمام کنند و طعم رهایی را بچشند و در شرایط دیگرگونه و همچون یک انسان به زندگی ادامه بدهند. «تو قبلا هم به این جهنم آمده بودی. یک روز فقط یک روز در آنجا ماندی چون فردای آن روز بردنت به هتل دیو پایس و در آنجا چندین هفته بیهوده کوشیدند با درمان هایی بی نتیجه غده های هنوز چرکین گردنت را مداوا کنند. پس از آن ، سال ها به همین وضع سرگردان بودی»[2] پی نوشت: [1] صفحه 88 کتاب [2] پشت جلد کتاب مادر بزرگت رو از این جا ببر! آخرین انسان