« حکم مرگ» داستان غریب و پیچیده ای است درباره مرگ و نوشتار که اندیشه های بلانوش در زمینه ادبیات را نیز در خود جای داده است . حکم مرگ. موریس بلانشو. مترجم: احمد پرهیزی. انتشارات مروارید. چاپ سوم. تهران: 1392. 1100 نسخه. 126صفحه. قیمت: 4400تومان. «صدای خر خرها چنان رسا و قوی شده بود که از پشت درهای بسته آپارتمان هم به گوش می رسید. این تن ناهوشیار انگار با آمد و رفت های درون اتاق غریبه بود و با احتضار خود نیز.»[1] حکم مرگ داستان زندگی و شاید بهتر است بگویم داستان مردن زنی است به نام ژ که نوشتن درباره او یک بار دیگر وی را به مرگ نزدیک می کند. زنی که مردنش نوشته می شود در واقع یک بار دیگر می میرد. نوشتن مرگ ژ مردن وی را در عین حال به تعویق می اندازد و با دست کشیدن از نوشتن جایی بیرون از نوشته ، بیرون از داستان، می میرد. حکم مرگ، مرگ ژ را بیان نمی کند و اجازه می دهد مرگ در جایی دیگر اتفاق بیفتد. جایی شاید در ذهن مخاطب، در اندیشه نویسنده و یا در واقعیت. ژ به شدت بیمار است و هیچ امیدی به زنده بودنش نیست. با این حال همه چیز وی در همین دست و پنجه نرم کردن با مرگ است که تعریف می شود. شادی و امید و مقاومت ژ بسته به همین مرگی است که پیش روی دارد. بلانشو در متن داستانش می نویسد: "برای آنکه بتوانیم بگوییم این زن، باید به طریقی واقعیت مجسمش را از او سلب کنیم، باید باعث شویم غایب شود، باید او را نابود کنیم." راوی در این داستان پیچیده فلسفی حکم مرگ ژ است که هر روز بالای سر او ظاهر می شود. حتی در جایی از داستان ژ راوی را نشانه می رود و او را مرگ خطاب می کند. راوی در نهایت با تزریق مرفین کار ژ را یکسره می کند. سایر شخصیت های داستان نیز چاره ای ندارند جز تسلیم به مرگ ژ . جز اینکه کمکی باشند برای به پایان رسیدن ژ در حکم مرگ. بلانشو فیلسوف و نویسنده فرانسوی و از نویسندگان مهم دهه چهل میلادی است که خود انزوا و مرگ را تجربه کرد. او هرگز حاضر به هیچ مصاحبه ای نشد و یک بار نیز بر اثر اشتباه پژشکی تا دم مرگ رفت. او طی عمل یک اشتباه پژشکی مرگ را تجربه کرد و از آن پس این تجربه سایه سنگینی بر تمامی آثارش گذاشت. نوشته های او سراسر درباره مرگ است. اولین رمان وی تومای ناشناخته نام دارد که در سال 1932 نوشت. «جنون روز» یکی دیگر از داستان های وی است که با ترجمه یدلله رویایی منتشر شد. حکم مرگ یکی از مهمترین آثار او است که در عین حال اندیشه های فلسفی نیز در آن گنجانده شده است. وی نظریات شناخته شده ای نیز درباره ادبیات معاصر دارد که از آن جمله اند، «ضد نظریه ادبی»، «امر خنثی» و «غیاب کتاب». چه می شد اگر انسانی که در بستر مرگ افتاده، خود را به تمامی تسلیم مرگ نکند؟ چه می شد اگر کسی که به علتی[( یک بیماری هولناک یا هر چیز دیگری) رو به مردن می رود، ناگهان مرگ را متوقف کند و نمیرد؟ حکم مرگ قصه زنی است که چنین می کند. مترجم در مقدمه کتابش درباره این داستان می نویسد: داستان بلندی که پیش روی تان است نخستین بار در 1948 منتشر شد. بنیاد این اثر چنان که از نامش بر می آید بر مرگ نهاده شده است. مرگ اما مرکز نوشتار و نوشته های بلانشو است و به زعم او مرکز هر نوشتاری. نوشتن چرخیدن به سمت امر موحش، سخن گفتن با امر ناشناخته و داخل شدن به مکان غریب است. نویسنده به مانند اورفه پا به سیاهی شب مرگ که همان شب ادبیات است می گذارد و با عباراتی مبتذل از مرگ سخن می گوید... داستان خصلتی معما گون دارد دارد: تن جایگاه تجربه (به طور کلی) و تجربه مرگ است. طبق قاعده تن باید بمیرد. اما تن قاعده را برهم می زند و مردن را نمی پذیرد. چیزی می میرد( همه چیز می میرد حتا زمان) اما تن نمی میرد. این معما و این راهرو ها ( که مکانی بلانشویی است) شاید خواننده را به یاد رب گریه و بورخس با هزار توهای پر رمز و رازشان بیندازد. اما در این راهرو ها، هیچ راز سر به مهری وجود ندارد. راهرو ها و اتاق ها همه شبیه یکدیگرند، حتا شهر نیز همان راهرو است منتها در مقیاسی بزرگ تر و گسترده تر. پشت در اتاق ها همیشه یک نفر دارد می میرد. در پایان این داستان پیچده گفتاری از ژاک دریدا فیلسوف فرانسوی ضمیمه شده که درباره زندگی و اندیشه و آثار موریس بلانشو است و می تواند رمز و راز این داستان را بهتر فهم کند. این کتاب هم داستان زنده ای دارد و هم اندیشه های فلسفی بلانشو را به خوبی به نمایش می گذارد. در واقع حکم مرگ یکی از کتاب های مهم این فیلسوف منزوی است. در پشت جلد کتاب می خوانیم:« چه می شد اگر انسانی که در بستر مرگ افتاده، خود را به تمامی تسلیم مرگ نکند؟ چه می شد اگر کسی که به علتی[( یک بیماری هولناک یا هر چیز دیگری) رو به مردن می رود، ناگهان مرگ را متوقف کند و نمیرد؟ حکم مرگ قصه زنی است که چنین می کند. اما ماجرا در عالم رویا رخ نداده است، همه چیز و آن زن سال ها پیش در میان خود ما زندگی کرده است، گرچه عجیب به نظر می رسد. حکم مرگ حکایت جدال همیشگی بشر با مرگ است. «قلبش همچنان درد می کرد اما علایم بیماری کاهش یافته بود، یک بار دیگر او پیروز شد. دوباره حرف از درمان تازه به میان آمد: نیاز مبرمی به این درمان داشت، حال یا به این دلیل که زود به وضع موجود خاتمه دهد یا از این روی که دیگر اهداف بزرگی همچون زیستن و جان به در بردن اقناعش نمی کرد. او اکنون به تکیه گاهی استوار، به تصمیمی قاطع احتیاج داشت. »[2] پی نوشت: [1] صفحه 47 کتاب [2] صفحه 25 کتاب