کتاب، مجموعه داستانهایی است خارق العاده و گزنده؛ در عین حال غم انگیز، جذاب و تا اندازه ای غیر معمول... در هر داستان، عشق همچون زندگی موضوع اساسی است، عشقی که هم دل انگیز و اسرار آمیز است و هم دردآور و صدمه زننده. مجموعه داستان «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» نوشته آنا گاوالدا با ترجمه ای از الهام دارچینیانان سوی انتشارات قطره منتشر شده است. این مجموعه شامل دوازده داستان کوتاه است. داستان هایی که با وجود سادگی باعث مشغولیت ذهنی خواننده می شوند؛ داستان هایی که در سال نخست انتشار صد هزار نسخه در فرانسه فروش داشته است و تا کنون به 20 زبان ترجمه شده و در فرانسه و بلژیک چند جایزه معتبر را به خود اختصاص داده است. آنا گاوالدا، نویسنده ای است که به سادگی از آنچه در دور و برمان می گذرد می نویسد؛ بی حذف و اضافه. داستانهای وی به راحتی هر چه تمام تر احساسات آدمهای اطراف را نشان می دهند. آنها در عین سادگی لایه دار و عمیق هستند. روزمرگی ها و ریزترین تفکرات ذهن یک انسان زیر ذره بین اندیشه او قرار گرفته اند. تلاش نمی کند شگفت زده مان کند. روزمرگی هایی که اگر تلخ، یا اگر شیرین، همین اند که هستند؛ صادقانه و حقیقی. روزنامه ماری فرانس در باره این کتاب نوشته است: «داستان ها هم خارق العاده اند هم گزنده و در عین حال، غم انگیز. گلی زیبا با خارهای زیاد.» یا شاید به قول خود گاوالدا، «واقعیات ناخوشآیندی که به آرامی از آنها سخن رفته است». «در حال و هوای سن ژرمن ، سقط جنین، این مرد و زن، اُپل تاچ، آمبر ، مرخصی، حقیقت روز، نخ بخیه، پسر کوچولو، سال ها، تیک تاک و سرانجام» عنوان داستان های این مجموعه است. داستان کوتاه «مرخصی» درباره سرباز جوانی است که برای جشن تولدش مرخصی گرفته تا به خانه بازگردد. در طول سفر با قطار، مرتب خود را با برادر بزرگش مقایسه می کند و توانایی های او را با ناتوانایی ها و بی عرضگی های خودش می سنجد. پدرِ خانواده درست در سالگرد ازدواج با مادرش به ناگهان خانه و کاشانه را ترک کرده و رفته است و از این رو مادر و کلِ خانواده با مشکلاتِ فراوانی روبه رو هستند. در تمامی طول داستان شخصیت راوی، زیر سایه و سلطه مقتدرانه برادرش مطرح می شود. برادر جاه طلب و زیاده خواه او دوست دارد در پاریس و خصوصاً در محله های خوب آن زندگی کند... زمانی که سرانجام به ایستگاه قطار می رسد، ناامیدانه به اطرافش نظر می افکند تا ببیند کسی به انتظارش ایستاده و به پیشواز او آمده یا نه؟ «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد». وقتی وارد خانه می شود سکوت و تاریکی خانه را دربرگرفته و تنها دو سگِ نگهبانِ خانه به استقبال او می آیند. اما به محضِ ورود به اتاق یک غافلگیری تمام عیار انتظارش را می کشد: چراغ ها ناگهان روشن می شود و تمامی دوستان مدرسه و همسالان خود را می بیند که انتظار او را می کشند. ماری دخترِ جوانی که در کودکی هم بازی او بوده در آن شب، سخت مورد توجه اش قرار می گیرد و در دل احساس می کند هدیه واقعی تولدش را دریافت کرده است. و ...او با برادرش رقیب عشقی می شود برای این دختر... آنا گاوالدا، نویسنده ای است که به سادگی از آنچه در دور و برمان می گذرد می نویسد؛ بی حذف و اضافه. داستانهای وی به راحتی هر چه تمام تر احساسات آدمهای اطراف را نشان می دهند. آنها در عین سادگی لایه دار و عمیق هستند. روزمرگی ها و ریزترین تفکرات ذهن یک انسان زیر ذره بین اندیشه او قرار گرفته اند. منتخبی از برخی داستان های این کتاب را می خوانیم: «... پسر قانع خوبی بودم: در همه آن روزهای تهی خود را فریب می دادم. از خواب برمی خاستم، مثل همیشه خوب غذا می خوردم، با همکارانم به کافه می رفتم، با برادرانم مثل گذشته به آسودگی می خندیدم، اما کوچیکترین، کوچیکترین تلنگری از سوی آنها کافی بود تا به تمامی بشکنم. اما خودم را گول می زدم، شجاع نبودم، احمق بودم، چون فکر می کردم او برمی گردد. به راستی فکر می کردم برمی گردد. هیچ برگشتی در کار نبود، حقیقت این بود که قلب من یکشنبه روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمی توانستم تکه ها را جمع و جور کنم. به این ور آن ور می خوردم، به هر سو پناه می بردم، هر سو که بود. سالهایی که پس از آن آمد و رفت هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب می کردم، به خود می گفتم: عجب… عجیب است… فکر کنم دیروز اصلا به او فکر نکردم… و به جای آن که به خود تبریک بگویم از خود می پرسیدم چطور ممکن بوده، چطور می توانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم می داد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم همیشه همان تصاویر. درست است صبح ها پاهایم را روی زمین می گذاشتم غذا می خوردم، خودم را می شستم، لباس می پوشیدم و کار می کردم. احساساتم به صفر رسیده بود. تا اینکه که انگار شانس به من رو کرد، گرچه برایم بی اهمیت بود. زن دیگری با من آشنا شد، زنی بسیار متفاوت که عاشق من شد. زنی که نام دیگری داشت و تصمیم گرفته بود از من مردی کامل بسازد. بدون آنکه نظر مرا بپرسد از من مردی متعادل ساخت و پس از کمتر از یک سال با من ازدواج کرد... اما ذهنم سرگرم هذیان های خودش بود.... در جست و جوی عطر دیگری بودم...... این داستان زندگی من بود تا اینکه هفته گذشته او نامش را پشت تلفن گفت: - "هلنا هستم"... می خواهی برای آخرین بار مرا ببینی؟ - بله می شود گفت می خواهم برای آخرین بار ببینمت... * پس می گویم، امروز صبح در بلوار سنژرمن مردی را دیدم. من بلوار را بالا می رفتم و او درست روبه روی من پایین می آمد. بی نظیرترین زوج به نظر می آمدیم... دیدم از دور می آید. نمی دانم، شاید حالت بی قید قدم زدنش توجهم را جلب کرد یا لبه پالتویش که گویی جلوتر از او حرکت می کرد... خلاصه در بیست متری او بودم و خوب می دانستم که از دستش نخواهم داد. چندان هم ناکام نماندم، به یک قدمی ام رسید، دیدم نگاهم می کند. لبخندی شوخ طبعانه زدم؛ از نوع لبخندهای الهه عشق رومی ها که چون تیری از کمان رها می شود. البته اندکی محافظه کارانه تر. او نیز به من لبخند زد... * ... بلند شدم. می دانستم در آشپزخانه است. گفت: - میآیی کمکم کنی؟ گفتم: نه. گفت: میخواهی عکسهایم را ببینی؟ باز هم دوست داشتم بگویم نه امّا گفتم: - بلهظ¬ خیلی دوست دارم: رفت به اتاق خوابش. وقتی برگشت در آشپزخانه را با کلید قفل کرد و هرچه روی میز بود با دستش به زمین ریخت. سینی های آلومینیومی سر و صدایی بلند کردند. کارتن عکس ها را روی میز پهن کرد روبه روی من نشست. توده عکس هایش را باز کردم و جز دست هایم هیچ ندیدم. صدها عکس سیاه و سفید که جز دستهایم هیچ نشان نمی دادند. دست هایم روی تارهای گیتار دور میکروفن دست هایم که دست هایی دیگر را پشت صحنه می فشارند دست هایم که سیگاری برداشته اند دستهایم که صورتم را لمس می کنند دست هایم که برای طرفدارانم عکس امضا می کنند دست های تب آلوده ام دست هایم که بوسه می فرستند دست هایم که به خود تزریق می کنند. دست هایی بلند و لاغر با رگ هایی چون رودخانه هایی حقیر. با در بطری بازی می کرد و خرده نان ها را با دست له می کرد. گفتم: همه اش همین است؟ برای نخستین بار بیش از یک ثانیه به چشم هایش خیره شدم. گفت: مایوس شدی؟ - نمی دونم. - از دست هایت عکس گرفتم چون تنها چیز در وجود توست که تجزیه نشده. - این طور فکر می کنی؟ با تکان سر تایید کرد بوی موهایش به مشامم رسید. گفتم: و قلبم؟ قلبم چهطور؟! لبخند زد و کمی خم شد. با حالی تردیدآمیز گفت: - قلبت؟ قلبت تجزیه نشده؟! صدای خنده بچّه ها از پشت در به گوش می رسید یا مشت به در می کوبیدند. یخ می خواستند. گفتم: باید دید... احمق ها داشتند در را از جا درمی آوردند. دستش را روی دست هایم گذاشت آنها را نگاه کرد گویی نخستین بار بود دست هایم را می دید. گفت: بله باید دید...