کتاب بی نام اعترافات

شروع موضوع توسط Nazanin ‏4/9/15 در انجمن داستانک و داستان نویسی

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    «تصمیم خودش را گرفته است. سینه صاف می‌کند، گردن بالا می‌گیرد و راه می‌افتد؛ تند و سریع. دیگر راه بازگشت نیست. اوستا با چشم‌هایی گر گرفته و دماغی سوخته نگاه می‌کند. می‌پرسد کدام گوری بودی؟ چلغوز پشت پیش‌خوان نمی‌رود. مثل همیشه جلد کاپشنش را در نمی‌آورد. می‌نشیند روی صندلی لهستانی. بی‌تاب و مضطرب. اگر یک کلمه حرف بزند، لب وا کند، می‌ترکد.»



    2590374a9f24a0717a72d060f6c732ac.jpg


    کتاب بی نام اعترافتات. داوود غفارزادگان. تهران: انتشارات روزنه. چاپ نخست: 1388. 2000 نسخه. 344 صفحه. 5800 تومان.


    «نگاه به قاسم می‌اندازد. پسرک نمی‌داند که بگوید چه کند. نگاهش را می‌دزدد. زرینه می گوید پابرهنه گریه گریه رفت تو اتاق در را از پشت سر بست. مادر می‌پرسد: چی شده مگر؟ پسر نمی‌تواند بگوید اوستا با تقی چه کرد. ننه زبیده هراسان‌تر به در می‌کوبد. تنه می‌زند. پیکر استخوانی و نحیفش پس می‌رود.»[1]

    داوود غفارزادگان در پنجاه و دو سالگی خود، بیش از بیست کتاب برای کودک و نوجوان و بیش از ده کتاب برای بزرگسالان را در کارنامه‌ی خود دارد. کتاب بی نام اعترافات را می‌توان نخستین رمان او به حساب آورد که در سال 1388 و از سوی نشر روزنه منتشر شد. چاپ نخست این کتاب، در قطع پالتویی و با طرح جلدی از صدرالدین بهشتی روانه‌ی بازار شد. قطع کتاب، حجم آن و امکان‌های دیگرش در دست گرفتن آن را برای خواننده خوشایند می‌کرد با این حال نویسنده ترجیح داده است تا چاپ دوم کتاب را به انتشارات افراز بسپارد. غفارزادگان پس از انتشار این رمان، مجموعه‌ی داستانی با نام ایستادن زیر دکل برق فشار قوی را توسط نشر افراز منتشر کرد. از آثار دیگر او در حوزه‌ی ادبیات داستانی بزرگسال می‌توان به فال خون، شب ایوب، ما سه نفر هستیم و دختران دلریز اشاره کرد.

    کتاب بی نام اعترافات یک راوی دارد که با خودنویس ساخت آلمان میراث پدری، نسخه‌ی دست‌نویس داستانی را روی کاغذ می‌آورد که به نظر او در آغاز کار انبوهی از کاغذهای باطله می‌نمود. در آغاز داستان مشخص نیست که آیا این پسر همان پسر داستان است یا خیر. البته این موضوع به‌طور غیرمستقیم به خواننده گوشزد نمی‌شود و بعد از چندین صفحه، باز هم بازی‌های زبانی این مساله را القا می‌کنند که شاید با یک راوی زمان داستان‌ها عوض می‌شود و این تنها بازی‌های زمانی و مکانی نیست بل‌که فضاپردازی نیز چنین مساله‌ای را قوت می‌بخشد. زندگی قاسم در دست‌نویس‌ها، به کودکی و اوایل نوجوانی او برمی‌گردد؛ تعزیه‌خوانی عاشورا، همزمانی مرگ پدر و یتیمی و افتادن از اوج به حضیض. قاسم در آغاز داستان، لحن کودکانه و ترس‌های همان زمان را دارد و با روایت درست راوی، او کم‌کم بزرگ می‌شود و خواننده نیز با او رشد می‌کند در بخش دوم قاسم دیگر یک نوجوان نورس نیست و کلامش هم به‌درستی تغییر می‌کند. فکر کردن قاسم در مورد شرایط مختلف، به خواننده از دانسته‌ها و ندانسته‌های او اطلاعات می‌دهد و او را در داستان به جلو می‌برد. در ادبیات داستانی ما به‌جز کارهایی که از هوشنگ گلشیری سراغ داریم، کمتر با چنین شیوه‌ای روبه‌رو هستیم که اطلاعات و زبان به یاری داستان بشتابند.

    رمان داوود غفارزادگان داستان و روایت محکمی دارد که بازی‌های کلامی و شوخی‌های جاری در آن در پس روایت تلخی که گریبان افراد ماجرا را گرفته است، خواننده را با خود به قلب ماجرا می‌کشاند در عین حال که فاصله در ان حفظ می‌شود.
    یکی از ویژگی‌های کتاب بی نام اعترافات به قلم داوود غفارزادگان، لحن آن است، یکی دیگر از ویژگی‌های این داستان، دیالوگ‌های صریح و کوتاهی است که به کار برده شده است و تنها برای نشان دادن مقصود گوینده و با اضافه شدن «و» های پشت سر هم، جمله‌های منقطع و صریح مقصود را می‌رسانند و جایی هم برای نافهمی مخاطب نمی‌ماند به‌طوری که اصل ماجرا تفهیم می‌شود.

    این داستان، با سرعت روایتی بالا، رویدادهای سریع و بی‌حاشیه را به پیش می‌برد درحالی‌که از توضیح صحنه‌ها می‌کاهد و اغلب تلاش می‌کند تا چندین اتفاق همزمان را در یک نشست، بگنجاند. می‌توان از پرداخت شخصیت‌های این داستان به‌عنوان یکی از شاخصه‌های آن یاد کرد؛ شخصیت‌هایی که با لحنن‌ها و رفتار بی‌تفاوتشان، در قلب ماجراها نفوذ می‌کنند و به‌کارگیری دایره‌ی واژگان گسترده، شیوه‌ی چیدن آن‌ها، ترکیب‌بندی‌شان و برهم زدن تصور مخاطب با استفاده از معناهای ثانویه و به کاربردن تلمیح‌های گوناگون با شوخی و طنز نهفته در کلام با تلخی جاری در داستان، واژه‌های پویا و دلنشینی را برای روایت این داستان آفریده است.

    یکی دیگر از مسایلی که در داستان به چشم می‌خورد و گاهی خواننده را حتا اگر عمدی باشد آزار می‌دهد، تغییر لحنی است که راوی داستان به خود می‌گیرد، ردپای لحن‌های بسیاری از نویسندگان بزرگ در لحن راوی به چشم می‌خورد و این می‌تواند گاهی که لحن به عمد حالت پرطمطراقی به خود می‌گیرد، کمی خواننده را گیج و مغشوش کند. رمان داوود غفارزادگان داستان و روایت محکمی دارد که بازی‌های کلامی و شوخی‌های جاری در آن در پس روایت تلخی که گریبان افراد ماجرا را گرفته است، خواننده را با خود به قلب ماجرا می‌کشاند در عین حال که فاصله در ان حفظ می‌شود.

    «تصمیم خودش را گرفته است. سینه صاف می‌کند، گردن بالا می‌گیرد و راه می‌افتد؛ تند و سریع. دیگر راه بازگشت نیست. اوستا با چشم‌هایی گر گرفته و دماغی سوخته نگاه می‌کند. می‌پرسد کدام گوری بودی؟ چلغوز پشت پیش‌خوان نمی‌رود. مثل همیشه جلد کاپشنش را در نمی‌آورد. می‌نشیند روی صندلی لهستانی. بی‌تاب و مضطرب. اگر یک کلمه حرف بزند، لب وا کند، می‌ترکد. ریه‌هایش را از هوا پر و خالی می‌کند. باید به خودش مسلط شود. سر بالا می‌آورد و چشم در چشم اوستا می‌دوزد.»[2]



    پی نوشت:

    [1] صفحه‌ی 72 کتاب

    [2] صفحه‌ی 141 کتاب