به قول سانتاک اگر میخواهید مزهی ژرفا و اقتدار ادبیات روس را فقط با خواندن یک کتاب بچشید، یا رمانی میخواهید که روح شما را تقویت کند، تابستان در بادن بادن را بخوانید. تابستان در بادن بادن. لئونید تسیپکین. ترجمه: مهرشید متولی. تهران: کتابسرای تندیس. چاپ اول:1389. 1500نسخه. 183صفحه. 4000تومان. «داستایوفسکی و آنا اواسط آوریل 1867 پترزبورگ را ترک کردند و صبح روز بعد به ویلنا رسیدند که آنجا جهودهای نفرت انگیز پست، مدام به ستوهشان میآوردند و روی پلههای هتل، خدماتشان را روی سر این دو خراب میکردند حتی تا آنجا که دنبال درشکهی آنا گریگوریونا و فئودور میخائیلویچ میدویدند و تا نمیگفتند برو پی کارت، خورگی میکردند تا چوب سیگارهای کهربایی خود را به آنها بفروشند و عصر همان یهودیها را با موهای کوتاه نکردهی تابدار آویخته تا ابرو میدیدی که با زنهای یهودیشان توی خیابانهای قدیمی و باریک قدم میزنند.»[1] گاه تاریخ ادبیات با نویسنده و خواننده بازی غریبی میکند. نویسندهای که در طول زندگیاش حتی یک برگ از دست نوشتههایش را به چاپ نرسانده، سالها بعد وقتی خواننده خیال میکند تاریخ ادبی یک دوران را شناخته و دیگر این تاریخ چیزی برای شگفتی ندارد به یکباره شاهکاری از یک رمان نویس گم شده ارائه میکند و تمام معادلهها را به هم میریزد. لئونید تسپکین همان رمان نویس گمشدهای است که تنها رمانش یکی از مهمترین دستآوردهای ادبیات روس در نیمه دوم قرن بیستم محسوب میشود. سوزان سانتاک در مقدمه کتاب اشاره میکند که این کتاب شبیه کتاب ارباب پترزبورگ جی. ام . کوئتزی نیست که یک داستایوفسکی خیالی ترسیم کند. اما این کتاب رمان مستند هم نیست. بیوگرافی یا خاطره تلخ و شیرین یک نویسنده است یا بخشی از تاریخ که روایت پیچیدهای را در چندین مکان و زمان با زوایای تو در تو بیان میکند، به طوری که در نهایت نتوان گفت با یک رمان سر و کار داریم و در عین حال در برگیرنده تمامی اینها هست. در این رمان همه چیز ساختگی است و نیست. تابستان در بادن بادن سفری است به زندگی و محل رمانهای داستایوفسکی. در واقع رمان دست نوشتهها و خاطرات آنا همسر داستایوفسکی است و ماحصل اندیشههای بکر، ناب و محسور کنندهی مردی که با تمام وجود در نوشتهها و اندیشههای داستایوفسکی ذوب شده و با آنها زندگی کرده در حالی که خود و قومش چون یهودای سرگردان همیشه رانده شده و با بدترین الفاظ توسط همین رمان نویس روسی تحقیر شده است و این عشق یکجانبه سبب نگارش این اثر تابناک گردیده است. داستان سفر چهار ساله داستایوفسکی با همسرش آنا به خارج از کشور و بادن بادن است یا بهتر بگوییم سفر تسیپکین به زندگی و دنیای ذهنی داستایوفسکی و همین است که روایت را پیچیده و مار گونه میکند. تابستان در بادن بادن سفری است به زندگی و محل رمانهای داستایوفسکی. در واقع رمان دست نوشتهها و خاطرات آنا همسر داستایوفسکی است و ماحصل اندیشههای بکر، ناب و محسور کنندهی مردی که با تمام وجود در نوشتهها و اندیشههای داستایوفسکی ذوب شده. آشنایی فدیا با آنای جوان که ماحصل آن عشقی پرشور و شوق و اندوهناک است در حالی شروع میشود که فدیای میانسال با تردید به واقعی بودن آن مینگرد و در پایان نیز با همین تردید و قدردانی سر بر بستر مرگ میگذارد، زیرا میپندارد، آنا بیشتر محسور شخصیت و اندیشههای بکر و جاودانهی اوست که در بستر نوشتههایش به زیبایی آرمیدهاند. تابستان در بادن بادن بین سالهای 1977 و 1980 نوشته شده است. لئونید تسیپکین پزشک بود که صدها مقاله علمی در مجلات اتحاد جماهیر شوروی و خارج از آن به چاپ رساند. پدر و مادر یهودی- روس او نیز هر دو پزشک و جراح بودند. سال 1941 با حمله آلمان به شهر مینسک مادربزرگ، یک خواهر و دو خواهر زادهاش به قتل میرسند و وی به همراه پدر و مادرش در میان بشکههای ترشی به مکانی دیگر جا به جا میشوند. زندگی تسپکین همواره در سفر، مخفیگاه و در هول و ولای دستگیری و قتل گذشت و طبیعی بود که در این شرایط رمانی از او منتشر نشود. اما وی عاشق ادبیات بود و عاشق داستایوفسکی که نگرشهای ضد یهودی هم داشت. سوزان سانتاگ در مقدمهاش مینویسد: " زندگی بدون امید به چاپ چه حال و چه آینده حاکی از چه اندوختهای از ایمان به ادبیات است؟ " پس تسیپکین برای سر تاقچه خانهاش مینوشته است. چیزی که او را برای نوشتن ترغیب میکرده چیزی نیست جزعشق به ادبیات و عشق به داستایوفسکی. جملههای تسیپکین جملههای بی وقفهای است که نفس خواننده را می برد، پاراگرافها طولانی و لاینقطع است و همین سبک و شیوه نوشتاری ساراماگو را به یاد میآورد. او عاشق نثرهای اولیه و ادبیات پاسترناک بود و از این جهت بیشتر ادبیات کشور خودش را مطالعه میکرد تا ادبیات خارجی. به هر حال به قول سانتاک اگر میخواهید مزهی ژرفا و اقتدار ادبیات روس را فقط با خواندن یک کتاب بچشید، یا رمانی میخواهید که روح شما را تقویت کند، تابستان در بادن بادن را بخوانید. تابستان در بادن بادن توسط راجر و آنجلا کیز به انگلیسی ترجمه شده و با مقدمهای از سوزان سانتاک همراه است. این کتاب یک بارهم توسط بابک مظلومی به فارسی در آمده است. «خیابان یا مسکایا بدون هیچ پیچ واپیچی اسمش عوض میشود، خیابانی میشود به همان مستقیمی و همانطور پوشیده از برف و با همان تیرهای چراغ برق در دو سو که دور دستها ناپدید میشود- من اینجا واقعا چکار می کردم؟ - چرا زندگی مردی که من و آدمهای از نوع من را ( بسیار سنجیده و به قول خودش با چشم باز) تحقیر می کرد، این همه برایم جذاب است و مرا به سوی خود میکشاند؟ چرا در این تاریکی مثل دزدها توی این خیابانهای خلوت به امان خدا رها شده، راه میروم؟ چرا وقتی به بازدید موزه مرد، نزدیک بازار روز کوزنچنی، یا سایر جاهای مربوط به او رفتم، خود را تا حدودی کنار کشیدم مثل کسی که اتفاقی از آنجا سر در آورده و هیچ چیز واقعا توجهش را جلب نمیکند؟ آیا مکاشفات اخیرم در خانه گیلیا که در آخر، مرد به عیسایا فومیچ تبدیل شد، تلاش بیمارگونه ناخودآگاهم نبود تا شور و شوقم را منطقی جلو دهم؟»[2] پی نوشت: [1] صفحه 25 کتاب [2] صفحه 179 کتاب