من ژانت نیستم!

شروع موضوع توسط Nazanin ‏4/9/15 در انجمن داستانک و داستان نویسی

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    طلوعی نثر پخته‌ای دارد که بی‌ارتباط با تجربه او در حوزه نظم و نثر نیست. این نثر قابل قبول زمانی‌ که در کنار زبان داستانی طنز‌آلود و صمیمی راوی قصه می‌نشیند و ترکیبی از کشمکش‌های درونی و بیرونی را روایت می‌کند نتیجه‌اش چیزی جز تسلیم خواننده در مقابل توانایی نویسنده نیست.



    65ff3c9cb1e36a762a4d51dd3ccdcefa.jpg

    من ژانت نیستم / مجموعه داستان / نوشته محمد طلوعی / چاپ اول، 1390 / نشر افق / 96 صفحه / 3200 تومان


    مجموعه داستان «من ژانت نیستم» نوشته محمد طلوعی از مجموعه رمان های بزرگسال انتشارات افق روانه بازار نشر شد. داستان‌های «من ژانت نیستم» اغلب در فضای رئال روایت می‌شوند و موقعیت‌های سوررئال را شکل می دهند. همچنین برخی معتقدند داستان‌های مستقل این مجموعه در ارتباط با هم روایت واحدی را می‌سازند.

    داستان‌های این مجموعه را تماماً مردی روایت می‌کند که در عین وحدت شخصیت، وحدت زبان و یگانگی (برخی) روابط، در موقعیت‌های متفاوتی قرار گرفته‌ و گویی «طلوعی» هیچ ابایی ندارد که حتی گاهی او را با نام واقعی خود در داستان بگنجاند (همچون داستان‌های «پروانه» و «تولد رضادل‌دار نیک»).

    «من ژانت نیستم» سیاه‌نما و تلخ نیست، که برعکس، در عین هم‌نوا بودن محتوایش با نسلِ امروزی داستان‌های کوتاه، گیرا و دل‌نشین است.

    «من ژانت نیستم» سرشار از واقعیت است. مخاطب همگام با هفت داستان این مجموعه، چه زمانی‌که در تهران باشد و سر و کارش بیفتد با دزد عتیقه‌های خانه اربابی (نصف تنور محسن) و چه از سر دل‌سیری دختری شبیه به ژانت را دنبال کند محض این‌که بفهمد او ژانت هست یا نه (من ژانت نیستم) و چه حتی در نقطه‌ای غریب‌ و دورافتاده‌تر در ترکیه روبه‌روی آدم‌هایی عجیب و نامتعارف زندگی‌اش را بریزد روی صفحه بازی (لیلاج بی‌اغلو)، در عین حال که عجیب‌ترین موقعیت‌ها را همراه با شخصیت‌ها تجربه می‌کند اما بی‌تردید خود را لابه‌لای واقعیت‌هایی غیرقابل انکار می‌یابد.

    اما این همه هنر محمد طلوعی در خلق داستان‌هایش نیست. توان انتخاب موقعیت‌های خوب و پیش‌برد داستان‌ با کنش‌های باورپذیر، شاید تنها پنجاه‌درصد از لوازم یک داستان خوب را فراهم کرده باشد.

    پنجاه ‌درصد دیگر سهم «روایت» است. روایت همچون لباسی بر پیکر داستان است و به قدری تأثیرگذار که می‌تواند ایده‌ خوب را بد و ایده به شدت دست‌مالی شده‌ را خوب و متفاوت جلوه دهد.

    طلوعی نثر پخته‌ای دارد که بی‌ارتباط با تجربه او در حوزه نظم و نثر نیست. این نثر قابل قبول زمانی‌ که در کنار زبان داستانی طنز‌آلود و صمیمی راوی قصه می‌نشیند و ترکیبی از کشمکش‌های درونی و بیرونی را روایت می‌کند نتیجه‌اش چیزی جز تسلیم خواننده در مقابل توانایی نویسنده نیست.

    گفتم: «ما فقیریم مامان.» هیچ لحنم سوآلی نبود، مطمئن چیزی را به مادرم خبر داده بودم اما مادرم گفت: «کی گفته ما فقیریم؟» من می‌گفتم، نظر خودم بود اما در هفت‌سالگی نمی‌شود آدم خیلی روی حرفش بماند. گفتم: «حیاط خونه‌ی رضا اینا خیلی بزرگه مثل حیاط مدرسه است.»
    خواندن یک صفحه از کتاب «من ژانت نیستم»
    تولدِ رضا دلدار نیک

    ...به مادرم گفتم ما فقیریم. یادم نیست گریه کرده باشم، واقعیت فقر برایم روشنِ روشن بود. مادرم کتم را می‌کند و لکه‌ی خامه‌‌‌ی پشت کتم که حامد صنعتی انگشت کیکی‌اش را زده بود وارسی می‌کرد. گفتم: «ما فقیریم مامان.» هیچ لحنم سوآلی نبود، مطمئن چیزی را به مادرم خبر داده بودم اما مادرم گفت: «کی گفته ما فقیریم؟» من می‌گفتم، نظر خودم بود اما در هفت‌سالگی نمی‌شود آدم خیلی روی حرفش بماند. گفتم: «حیاط خونه‌ی رضا اینا خیلی بزرگه مثل حیاط مدرسه است.» مادرم انگشتش را زیر کت روی لکِ خامه گرفت و کت را شبیه خواهرم بغل زد و از اتاق رفت بیرون. دنبالش رفتم، گفتم :«اونا تو توالت‌شون بوی خوب هم می‌یاد.» مادرم با انگشتش زیر کت اشاره کرد به من و با دست دیگر توی کاسه‌ی ملامینی آب‌ژاول ‌ریخت: «خونه‌شون سازمانیه پسری، ما خونه‌مون مال خودمونه. ما پولدارتریم» شاید می‌شد قبول کنم که پولدارتریم اما بعضی وقت‌ها آدم توی هفت سالگی دلش می‌خواهد چیزی را قبول نکند، یا چیزها را آن‌طوری که خودش دوست دارد قبول کند، همین شد که مقیاس من برای ثروت نه خانه‌ی شخصی است، نه درآمد ماهیانه نه هوم‌تیاتر شصت و هشت اینچ. مهم‌ترین نشانِ ثروت برای من بوگیر تراکس است. مادرم تمام بازار رشت را گشت، توی سال‌ شصت و پنج وسطِ جنگ که پنیر بلغاری می‌خوردیم، کره‌ی لهستانی، گوشت یخ‌زده‌ی برزیلی، آتاری آمریکایی بازی می‌کردیم و کتانی چینی می‌پوشیدیم بوگیر تراکس توی بازار پیدا نمی‌شد، بنابراین من باورکردم ما فقیریم. مادرم گفت: «اونا فقط یکی‌شون کار می‌کنه ولی هم من کار می‌کنم هم بابات» این که چندنفر در خانواده کار می‌کنند چه اهمیتی دارد، وقتی توالت‌شان تراکس ندارد. پدرم رفت تهران تراکس بخرد. یعنی وسط موشک‌باران که همه از تهران درمی‌رفتند پدرم سه روز راسته بازار و همه‌ی بهداشتی‌فروشی‌های را گشت تراکس بخرد. رفته بود حس ثروت برای من بیاورد، پیدا نکرد. من همه‌ی عمرم فقیر بزرگ شدم. "ص 46"