سفر پیراندلو به عمق جان

شروع موضوع توسط Nazanin ‏4/9/15 در انجمن داستانک و داستان نویسی

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    نگاه تیز، عریان و بدبینانه پیراندلو به جهان ذهن خواننده را به عمیق‌ترین لایه‌های درونی بشر می‌کشاند جایی که باید از خود بپرسد به چه چیز خود را مشغول کرده‌ام و چرا چشم به حقیقت‌ها بسته‌ام؟ به فکر فرو بردن خواننده، هنری است که هر نویسنده‌ای آن را بلد نیست. تجربه‌ای زیسته لازم است تا به این هنر آراسته شد و پیراندلو این تجربه زیسته را به کمال دارد.



    fa62c36158dd1039e06786472489820c.jpg

    سفر. لوئیجی پیراندلو. مترجم بهمن فرزانه. تهران: نشر پنجره. چاپ دوم: 1390. 1100نسخه. 184صفحه. 1100 تومان.


    «یکی از زن‌های همسایه که از دیگران بیشتر شهامت داشت یک صندلی به دستش داد دو سه زن دیگر نیز از خانه‌های شان بیرون آمده و در کنار او ایستادند و باتا پس از آن که با اشاره سر از آنها تشکر کرد آهسته آهسته شروع کرد به تعریف بدبختی خود که مادرش در جوانی وقتی برای درو کردن گندم به مزارع رفته بود، همان جا درهوای آزاد به خواب رفته بود و بچه را هم در زیر نور ماه نگه داشته بود. و بچه تمام شب طاق باز دراز کشیده و به ماه خیره شده بود. با چشمان خود با ماه زیبا بازی می‌کرد و دست و پای کوچولوی خود را تکان تکان می‌داد و ماه او را "جادو" کرده بود.»[1]

    پیراندلو داستان را خوب می‌شناسد. ورود به داستان از جای درستی صورت می‌گیرد و خواننده را از همان پاراگراف اول جذب خود می‌کند. پیراندلو ایجاز را هم خیلی خوب می‌شناسد. زیاده گویی را کنار می‌گذارد و از همه توصیفات و گزارشات آن چیزی را بر می‌گزیند که به کار ادامه داستان بیاید. آنچه که داستان ها و ادبیات پیراندلو را زیبا و دوست داشتنی می کند توصیفات اوست. فضایی که خلق می‌کند و آدم هایش را درآن می چیند فضای روح دار و سه بعدی است. از مکان داستان و چشم انداز زندگی شخصیت‌ها به آن اشیاء و ابزارهایی اشاره می‌کند که بیشتر از هر چیز دیگر نمایاننده روح زندگی آدم‌های داستانش است. درست مثل یک عکاس حرفه‌ای از محیط اطراف شخصیت‌ها تصویر می‌گیرد و مثل یک شاعر با حساسیت کلمه‌های مناسب را بر می‌گزیند.

    «ماه از آن بالا به آن قبرستان کوچک خیره مانده بود. فقط ماه بود که در آن شب زیبای بهاری آن دو تا سایه را دید که هر یک بر روی قبری خم شده بودند. و آقای لیزی روی قبر همسر قبلی خود هق هق می‌کرد و می‌گفت:‌

    - نویزیا، نویزیا، صدایم را می‌شنوی؟‌«[2]

    پیراندلو استاد پایان‌های شگفت انگیز و غیر قابل پیش بینی است. او درست در جایی داستان را به پایان می‌برد که خواننده انتظار ندارد.

    « صبح روز بعد وقتی مرد از هتل خارج شد تا برود و چند نامه را به مقصد سیسیل پست کند او داخل اتاق‌اش شد. روی میز چشمش به پاکتی افتاد که لاک و مهر شده بود. دستخط فرزند ارشد خود را روی نامه شناخت. پاکت را برداشت و آن را دیوانه وار به لبهایش برد و بوسید. سپس به اتاق خودش رفت. از توی کیف چرمی شیشه زهر دست نخورده را بیرون آورد. پریشان و منقلب خودش را روی بستر انداخت و شیشه زهر را لاجرعه سر کشید»[3]

    لوئیجی پیراندلو از سال 1902 نوشتن این داستان‌ها را آغاز کرد. قصد او این بوده که سیصد و شصت داستان بنویسد و نامش را بگذارد " داستان‌هایی برای یک سال" اما به دویست و چهل و یک داستان ختم می‌شود. او داستان‌هایش را به صورت پراکنده در روزنامه‌ها و مجلات به چاپ می‌رسانده است چون ناشران حاضر نمی‌شدند همه آن داستان‌ها را در یک جلد منتشر کنند. این روند ادامه داشت تا سال 1998 که عاقبت تمام آنها در یک جلد به چاپ رسید اما بعد از مرگ نویسنده.

    در سال 1934 برنده جایزه نوبل شد و سفر یکی از مجموعه داستان‌های کوتاه اوست که در 15 جلد به مرور عرضه شد و هر کدام 15 داستان کوتاه را در بر می‌گیرد.
    پیراندلو در 1867 در جزیره سیسیل به دنیا آمد. وی از دوران جوانی نویسندگی را شروع کرد و ابتدا داستان‌های کوتاه می‌نوشت و سپس رمان و دست آخر نمایشنامه اما جالب است که پیراندلو را به عنوان نمایشنامه‌نویس می‌شناسند تا رمان نویس. او جمعا دویست و چهل و سه داستان کوتاه، هفت رمان و چهل و چهار نمایشنامه نوشته است. در سال 1934 برنده جایزه نوبل شد و سفر یکی از مجموعه داستان‌های کوتاه اوست که در 15 جلد به مرور عرضه شد و هر کدام 15 داستان کوتاه را در بر می‌گیرد. پیراندلو در یک خانواده ثروتمند به دنیا آمد، پدرش تجارت گوگرد می‌کرد و او این فرصت را داشت که با فراغت به تحصیل و نوشتن بپردازد اما آن شرایطی که او را به شهرت رساند اموال پدرش نبود بل ورشکستگی پدرش به دلیل تخریب معدن گوگردی بود که همه سرمایه‌اش را به باد داد و پیراندولو مجبور شد برای ادامه زندگی خود و همسرش، که از شنیدن خبر ورشکستگی فلج شده بود برای روزنامه‌ها قلم بزند و بابت هر داستانی که می‌نویسد تقاضای پول کند. سال 1916 اولین نمایشنامه او روی صحنه می رود و بعد از جنگ نیز نمایشنامه‌های او پشت سر هم در شهرهای ایتالیا به اجرا در‌می‌آید. همسرش اما از فلج بهبودی پیدا می‌کند اما دچار جنون می‌شود و در تیمارستانی بستری می‌شود که تا آخر عمر همانجا می‌ماند. مشهورترین نمایشنامه پیراندولو "‌شش شخصیت در جستجوی نویسنده"‌است. اما هنگامی که این نمایشنامه برای اولین بار در بهترین سالن تئاتر رم به صحنه می‌رود همه تماشاچی‌ها یکپارچه فریاد می‌زنند این جنون محض است، جای او در دارالمجانین است." به طوری که وی مجبور می‌شود به همراه دخترش مخفیانه از سالن تئاتر فرار کنند. 1934 پیراندلو برنده جایزه نوبل می‌شود ویک سال بعد بر اثر ذات الریه از دنیا می‌رود.

    این نویسنده در آثار خود نوعی بدبینی نسبت به جهان هستی و روابط اجتماعی را از خود بروز می دهد. او نسبت به روابط همسران و مسایل سیاسی نیز با نگاهی انتقادی و سیاه برخورد می کند و بیشتر آدم های قصه او تنها، منزوی و دور از دیگران زندگی می کنند. ورشکستگی پدر و افتادن خانواده به ورطه فقر، مرگ مادر به عنوان حامی اصلی او در رشد و شکوفایی هنری، بیماری روانی همسر به عنوان آزار دهنده اصلی در تمام عمر و وقوع جنگ و مشکلات سیاسی وی را به داوری منفی در خصوص وقایع و اتفاقات مختلف می کشاند.

    پیراندلو که نوشته‌هایش طرز فکر و تلقی جدیدی از واقعیت‌های هستی را به نمایش گذاشت در بخشی از وصیت نامه خود چنین می‌نگارد:« می‌خواهم که سکوت مرگم را بپوشاند. از دوستان و دشمنانم تقاضا دارم که نه تنها در روزنامه‌ها هیاهو برپا نسازند، بلکه حتی اشاره‌ای هم به مرگ من نکنند. مرا برهنه در تابوت فقرا بگذارید و هیچ یک از شما نه دوست، نه آشنا و نه فامیل به دنبال جنازه ام نیایید. فقط درشکه نعش کش، اسب و درشکه چی، همین و بس. مرا بسوزانید و خاکسترم را در هوا پخش کنید. زیرا نمی خواهم از من چیزی باقی بماند. هیچ چیز، حتی خاکسترم. اگر نتوانستید به این آخرین خواسته ام عمل کنید، خاکسترم را در شیشه بریزید و آن را در سینه سنگی در جزیزه سیسیل پنهان کنید.» در دهکده اگرچینو جایی که من به دنیا آمده‌ام. آنگونه که خواسته بود جسدش را سوزاندند و در سال 1346 خاکسترش را در زادگاهش به خاک سپردند.

    پی نوشت:

    [1] صفحه 83 از داستان ماه درد

    [2] صفحه 30 از داستان شب زفاف

    [3] صفحه 52 از داستان سفر