همیشه تصور میکردم مرد کنار نیل به چه میاندیشد و در چه حالی است. منم آن اعرابی، آن پریشان پریشانی سوخته، بر کنارهی نیل ایستاده. تفاوت داستان من و او در این است که از ابتدا بر وسعت نیل آگه بودهام. میخواستم صفحهی اول کتابم را تقدیمنامچهی او کنم. چه پوچ، چه چیز میتوانستم به او بدهم. همان راهم نتوانستم. دریغ! مجموعه داستان «نیل» اثر محمد تقوی/ نشر چشمه/سال 1390/ 151 صفحه/ 4000 تومان مجموعه داستان «نیل» اولین کتاب محمد تقوی 49 ساله است که سالها پیش شاگرد هوشنگ گلشیری بود. این کتاب شامل 10 داستان کوتاه این نویسنده کهنهکار است که تقوی از میان کارهایش انتخاب کرده است. داستانهای این مجموعه عبارتاند از «نیل»، «آس گشنیز»، «بازی»، «سفید»، «بینابین خطوط حامل»، «هرزهویل»، «قرمز»، «لیلیِ مجنون»، «قتل» و «بادکنک مشکی». تقوی نگارش داستان را با مجله آدینه آغاز کرد و سپس مطالب و داستانهایی از او در نشریاتی چون زندهرود و کارنامه منتشر شد. محمد تقوی در گفتگویی درباره مجموعه داستانش چنین گفت: اول 12 داستان در این کتاب آورده شده بود، ولی 2 داستان در روند ممیزی حذف شد و چند داستان دیگر از جمله «لیل مجنون» نیز دچار جرح و تعدیل شد. البته داستان «لیلی مجنون» قبلا در خارج از کشور منتشر شده است و من برای اینکه کتاب در نهایت منتشر شود به این تغییرات رضایت دادم. گنج گران پس از خشکسالی بیباران، اعرابی بادیه نشین محو و شیدای زلالی و گوارایی آب بارانی میشود که پیش چشمانش اندک اندک در چالهای جمع شده است. اندیشه میکند سهمی در این قطرههای آسمانی را به سلطان هدیه کند یانه، چنین آبی فقط درخور خلیفهی زمان است و از ابتدا برای اوست که باریده است. راه باید دور بوده باشد و رنج سفر افزون. میتواند گمانه زد که اعرابی با چه صورت و وضعی به دربار رسیده. پاسبانها راه باز میکنند و اذن ورود میخواهند مردم شرف حضور مییابد. شاه البته بخشنده است و بزرگوار. به دستورش آب شور را بر خاک میریزند و کوزهاش را پر میکنند از سکههای زر. اعرابی غرق خویشتن است. او شیدای زلالی آب است و آسمانی که بر او نازل شده و نافهمیده که چرا گنجِ گرانش را بر خاک ریختهاند. شاه به مرد درود میفرستد و در خفا حکم میکند او را بر ساحل نیل برند تا ببیند دریایی از آب که بر زمین جاری است. وزیر خم میشود و در گوش شاه چیزی میگوید. شاه چیزی میپرسد و وزیر دوباره جواب میدهد و کمر راست میکند وزیر و به اشارهی دو انگشت مرد را فراپیش میخواند. مرد کوزه اش را پیشکش میکند. شاه البته بخشنده است و بزرگوار. به دستورش آب شور را بر خاک میریزند و کوزهاش را پر میکنند از سکههای زر. اعرابی غرق خویشتن است. او شیدای زلالی آب است و آسمانی که بر او نازل شده و نافهمیده که چرا گنجِ گرانش را بر خاک ریختهاند. شاه به مرد درود میفرستد و در خفا حکم میکند او را بر ساحل نیل برند تا ببیند دریایی از آب که بر زمین جاری است. همیشه تصور میکردم مرد کنار نیل به چه میاندیشد و در چه حالی است. منم آن اعرابی، آن پریشان پریشانی سوخته، بر کنارهی نیل ایستاده. تفاوت داستان من و او در این است که از ابتدا بر وسعت نیل آگه بودهام. میخواستم صفحهی اول کتابم را تقدیمنامچهی او کنم. چه پوچ، چه چیز میتوانستم به او بدهم. همان راهم نتوانستم. دریغ! حالا میدانم که چرا در فراز و فرود هر موج، جمله در جمله، این واژه را تکرار میکرد: دریغ. چرا از گذر این رود دریغ است که رسوب میکند و مینشیند و ماندگار میگردد. جملهای کوتاه در اولین صفحهی کتاب: «برای صاحب نیل.» این تصویر را قاب میگیرم و بر سینهی دیوار میگذارم. ایستاده است در محضر شاه با دستانی خالی، خالیتر از همیشه. تنها چیزی که برایش مانده دریغ است و کوزهای شورآب برگرده. «صفحه های9 و 10»