دختری که خودش را خورد داستان ساده و متوسط معلمی محافظهکار است به قلم نویسنده محافظهکار که برای خلق فضای داستان به اولین ایدههای ذهنش چنگ میاندازد و نتیجه آن اثری سطحی است که فاقد تابلوها و تصویر به یاد ماندنی است. دختری که خودش را خورد. سعید محسنی. تهران: نشر چشمه. چاپ دوم: 1390. 1500نسخه. 159صفحه. 3900 تومان. «تنهایی. اگر چه این مدت آرزوی این را داشتم که مدتی تنها باشم اما این تنهایی فقط وقتی برایم شیرین بود که با طاووس قهر بودم. توی انباری ساعتها در تنهایی مینشستم و سیگار میکشیدم اما صدای شیر آب میآمد. صدای ظرف شستن طاووس یا ماشین لباسشویی که هور میکشید یا نعرهی جارو برقی... آن شب که طاووس خانه نبود فهمیدم از تنهایی میترسم.»{1} دختری که خودش را خورد پر شده است با صحنههای متوسط، درگیریهای متوسط، فکرهای متوسط، و ایدههای متوسط یک شخصیت کاملا متوسط که با وجودی که فردی است تنها و درونگرا اما در میان اجتماع میگردد و همواره تن به همان چیزهایی میدهد که هرگز به آنها باور ندارد. این داستان که از سی و دو تابلو تشکیل شده است ماجرای مردی را توصیف میکند که از شغل معلمیاش بیزار است و اساسا آن را باور ندارد اما هیچ گاه دل نمیکند تا شغل دیگری برای خود دست و پا کند و هر روز صبح با وجود هزارن سرکوفتی که به خود میزند سر کار حضور پیدا میکند. منتهی برای فرار از این کسالت و این زندگی روزمره وارد ماجرای پلیسی گونهای میشود. او که برای گردش به کناره رودخانه زاینده رود رفته است در خواب یا در بیداری کیفی دخترانه را از آب میگیرد و این آغاز ماجرای دختری میشود که خودش را خورده است. معلم بیحوصله، در کیف دختر نامههای او را کشف میکند و گمان میبرد دختر خودش را در آب انداخته است و برای کشف کردن راز او نامههای او را میخواند و با سر نوشت دختری آشنا میشود که هرگز راز وجودش را برای او آشکار نمیکند. سرانجام با به پایان رسیدن آخرین نامه کیف دختر نیز بر حسب تصادف به دست دیگران میافتد و معلم جوان که در انتظار فرزندی است، به زندگی همیشگی خود باز میگردد. «چرا دیر به دیر تلفن میکنی؟ نکند تو هم باور داری که از دل برود هر آن که از دیده برفت؟ من که باور ندارم. بس که خنگی. آدمی که میبینی و لمسش میکنی هم از دل میرود احمق. تو... یعنی شما جماعت کی میخواهید عاقل شوید؟ هیچ وقت... یعنی چه؟ میخواهی با من بازی کنی؟ من اهل بازی نیستم. اما اگر پا داد ودیدم وسط بازیام به راحتی نمیبازم. هیچ وقت باور نکردم. لااقل در مورد تو استثناست. عزیزم چه قدر خوب که هستی. همیشه هستی و میدانم همیشه خواهی ماند. دوست دارت: هاپو. هاپو؟ هاپو... شصت و چهار جفت چشم به دهانم نگاه میکنند. یک لحظه میمانم. هاپو، سر تو بنداز رو برگهات. -کی؟ -مگه غیراز تو، تو کلاس هاپو داریم؟ بچهها میخندند. به منوچهر هاپوی کلاس نگاه میکنم. او هم میخندد. فکر میکنم اگر غزاله مثلا خواهر منوچهر بود چه شکلی میشد؟ نه. بهتر است جلوی تخیلم را بگیرم. چون اگر غزاله خواهر منوچهر باشد و حداقل نزدیکی ژنتیک با چهرهی او داشته باشد دیگر خواندن نامههایش هیچ لذتی نخواهد داشت.»{2} سرانجام با به پایان رسیدن آخرین نامه کیف دختر نیز بر حسب تصادف به دست دیگران میافتد و معلم جوان که در انتظار فرزندی است، به زندگی همیشگی خود باز میگردد. ماجرای دختری که خودش را خورد بی شباهت به ماجرای زندگی سعید محسنی نیست و شاید بتوان گفت بخش عمدهای از داستان سرگذشت واقعی نویسنده است. محسنی که متولد پنجاه و پنج است به دانشکده تربیت معلم اصفهان میرود و در آنجا به شغل معلمی میپردازد. پس از آن با آشنایی با اکبر رادی به نمایشنامه نویسی کشیده میشود. نمایش و تئاتر او را به پایتخت میکشاند و پس از این که فوق لیسانسش را از دانشکده تربیت مدرس میگیرد و مدتی مشغول اجرای نمایش میشود، تصمیم میگیرد در خانه بنشیند و تنها به نوشتن داستان بپردازد که نتیجهاش دختری است که خودش را خورد. « من و تو هم مدلایم. یعنی مدل هایمان یکی است. هر دو متولد پنجاه و پنجایم. تازه من از تو بزرگترم و باید احترامم را داشته باشی. حالا هر چهقدر توی شناسنامه من نیمه اولم و تو نیمه دوم. پس من حق دارم بعضی وقتها سرت داد بکشم. دوم این که تو زردی و یک جور زرد چرک که دقیقا رنگ من هم هست. این که اعصاب نداری و ریپ میزنی و وقتی روشن میشوی بد و بیراه میگویی هم سومین ویژگی مشترکمان. از همه مهمتر من و تو دیر دور میگیریم. اما اگر گرفتیم دیگر کسی حریفمان نیست. از هر رانندهای سبقت میگیریم. نگاه کن چه طور با تعجب نگاه میکنند! بیا جیغ بزنیم. یعنی من جیغ میزنم و تو بوق بزن.»{3} این داستان البته میتواند روزگار کسالت آور،ملالت بار و بیهوده نسل دهه پنجاهیها را به خوبی نشان دهد اما فاقد ایدههای خلاقانه است. نویسنده برای بیان آنچه احساس میکند و قصد توصیفش را دارد به خود زحمتی نمیدهد تا فضای نو، بدیع وخلاقانهای پیدا کند. بلکه با پیدا کردن اولین ایده شروع میکند به نوشتن و برای همین داستان سرشار از صحنههای روزمره و کسالت آوری است که نه تنها کمک چندانی به پیشبرد داستان نمیکند، بل در ذهن مخاطب ردپایی به جای نمیگذارد و هیچ تصویر و تابلوی به یادماندنی خلق نمیکند. در نهایت نویسنده اثری میآفریند که شاید بتوان گفت در رده داستانهای عامه پسندی است که بی این که ذهن مخاطب را درگیر کنند همه چیز را سر راست و جویده شده در اختیارش قرار میدهند و تنها حاصلشان کمی سرگرمی است. پی نوشت ها: [1] پشت جلد [2] صفحه 70 [3]صفحه 46