تو باید حرف بزنی، باید بنویسی، باید باشی و روایت کنی وگرنه خواهی مرد. این راز تمام شهرزادهای روی زمین است. این راز نوشتار زنانه است. نوشتاری که چون نوشتار همسر راوی، نیازی به انزوا و مقدمهچینی و مواردی از این قبیل ندارد. بهار برایم کاموا بیاور. مریم حسینیان. تهران: انتشارات کتابسرای تندیس. چاپ نخست: 1389. 2000 نسخه. 181 صفحه. 3600 تومان. «فقط اینجاست که هیچچیز تغییر نکرده. تکیه میدهم به در. دیوارها سفیدند. جای خالی همهی آنچه بودهاند و حالا نیستند بزرگ و بزرگتر میشود. تمام زمین را پر کردهام از شمعهای کوتاه و باریک که زود تمام میشوند. نشسته است و همراه با من به شمعها نگاه میکند. نفس عمیقی میکشم. هیچ خاطرهای نمانده است در این اتاق. هیچ خاطرهای!»[1] تو باید حرف بزنی، باید بنویسی، باید باشی و روایت کنی وگرنه خواهی مرد. این راز تمام شهرزادهای روی زمین است. این راز نوشتار زنانه است. نوشتاری که چون نوشتار همسر راوی، نیازی به انزوا و مقدمهچینی و مواردی از این قبیل ندارد. از این رو ست که مریم حسینیان مینویسد، راوی زن شروع میکند به نوشتن و این باز گفتن و باز گفتن ادامه پیدا میکند تا شاید کلام بتواند درمان باشد. زن راوی، زنی با تمامی ویژگیهای یک زن ایرانی کلاسیک است. او با مجموعهی نامههایی که کلیت کتاب را میسازند، در تلاش برای ارتباط گرفتن با مخاطبی است که همسر نویسندهی اوست؛ همان مردی که او و دو کودکش را به انزوا کشانده است تا شاید چشمهی قریحهاش بجوشد و بتواند چیزی بنویسد. بیرون همیشه برف میبارد و هیچ بهاری در انتظار او نیست. اینجا ست که شهرزاد قصهگو دست به کار میشود و راهی بهسوی زندگی باز میکند. زن و دو کودک مرد، در خانهای دور از شهر زندگی میکنند، چون مرد خانه میخواهد بنویسد و به سکوت و آرامش نیاز دارد، اما مرد هر روز باید به سر کار برود، مسیری طولانی را طی کند و دوباره همین مسیر را برگردد. از سوی دیگر، زن با کابوسهای ذهنی خود درگیر میشود، با حضور همیشگی همسایهی خود دست و پنجه نرم میکند. بیرون همیشه برف میبارد و هیچ بهاری در انتظار او نیست. اینجا ست که شهرزاد قصهگو دست به کار میشود و راهی بهسوی زندگی باز میکند. رمان بهار برایم كاموا بیاور بیستوسه فصل دارد که در زیر هر کدام از آنها، نام و تاریخی به چشم میخورد که به ما همیشه فرآیند نوشتن را یادآوری کند. شاید رمان بهار برایم كاموا بیاور اتفاق خارقالعادهای در ادبیات داستانی نباشد، ولی دقت مریم حسینیان به جزئیات، شناخت او نسبت به پارهای از عناصر داستانی و احاطهی او بر آنچه از آن حرف میزند، نویدبخش آیندهی خوبی برای نوشتار او و هم برای خوانندهی فارسیزبان است. «دست میبرم لای موهایم. یک مشت پر رنگی میآید توی دستم. شمع روشن میکنم و راه میافتم. "سلام" دستش را میگذارد روی لبش و هیس میکشد. من که ساکتم! من همیشه ساکت بودهام. کفشهای چوبیام را بیرون میآورم تا صدای پایم را هیچ** نشنود. وسط اتاق آبی مینشینم. حتی صدای نفسهایم میپیچد توی اتاق. ناخنهایم شکستهاند. باز هم کف اتاق را میخراشم.»[2] پی نوشت: [1] صفحهی [2] صفحهی 144 کتاب