روزی روزگاری، وقتی که فکر و ذکر همه مردم دنیا زیبایی بود و بس، در سرزمین دمپختک شاهزادهخانمی به دنیا آمد که حتی یک ذره هم خوشگل نبود. شاهزادهخانم زشت و دلقک دانا. مارگارت گری. ترجمهی کتایون خلیلی. تهران: نشر نی. چاپ نخست: 1389. 1650 نسخه. 167 صفحه. 2000 تومان. «روزی روزگاری، وقتی که فکر و ذکر همه مردم دنیا زیبایی بود و بس، در سرزمین دمپختک شاهزادهخانمی به دنیا آمد که حتی یک ذره هم خوشگل نبود. اینکه اعتبار دمپختک در بین سایر قلمروهای پادشاهی سقوط کرد و شاه آیروین و ملکه جولیا چطور توی ذوقشان خورد بماند... حالا شاهزادهخانم رُز خوب و دوستداشتنی ما میخواهد زیبا شود تا با شاهزاده جعفری خوشقیافه عروسی کند. جاسپر، دلقک دربار که در واقع خردمندی است در لباس مبدل (چون در این سرزمین خردمندان جایی ندارند) همراه با پری مادرخوانده به کمک رُز میآیند... نتیجهاش چه میشود؟»[1] این کتاب مارگارت گری است که خواننده را با خود همراه میکند، داستان خوشخوان است و اگرچه شاید قابل پیشبینی ولی این پیشبینیپذیر بودن از جذابیت آن نمیکاهد. کتابی که برندهی جایزهی کریستوفر و برگزیدهی کتابخانهی مونیخ در سال 2003 شده است و حالا یکی از نشرهای باسابقهی ایرانی آن را به بازار ارایه کرده است، به خواننده اطمینان میدهد که ناراضی کتاب را نخواهد بست. مارگارت گری سعی دارد در شاهزادهخانم زشت و دلقک دانا دو قطبیهای مرسوم را بر هم بزند و ذهنیت سنتی را به زیر بکشد تا تعریفی انسانیتر و مبتنی بر حقایقی کاراتر را پیش روی بگذارد. زیبایی و زشتی، خردورزی و سادهلوحی و همهی اینها دو گانههای مبهم و بیثباتی هستند که هیچ کمکی به درک حقیقت فردی نمیکنند. گاهی چیزهایی که در نظر ما امکان به نظر میرسند و تصور میشود با وجود این امکانها، چیزهایی دگرگون خواهد شد، در عینیت خود با تصور ما فاصلهی بسیار دارند. حالا شاهزادهخانم هم پس از عطش زیبایی این موضوع را دریافته و در پی چیزی راضیکنندهتر گام مینهد. اما بعد از این که رز سیزده سالش شد، یعنی آخرین مهلت ممکن که آن روزها برای خوشگل شدن به کسی می دادند، هنوز هم هیچ اثری از زیبایی در او دیده نمی شد. البته دختر خیلی خوش اخلاقی بود، خیلی هم باهوش بود، و همه هم دوستش داشتند. «اما بعد از این که رز سیزده سالش شد، یعنی آخرین مهلت ممکن که آن روزها برای خوشگل شدن به کسی می دادند، هنوز هم هیچ اثری از زیبایی در او دیده نمی شد. البته دختر خیلی خوش اخلاقی بود، خیلی هم باهوش بود، و همه هم دوستش داشتند. اما با این حال، دندان خرگوشی و استخوانی بود، با یک عالمه کک و مک و موهایی که آن قدر کوتاه بودند که نمی شد آن ها را به مدل های شیک و قشنگ مخصوص شاهزاده خانمهای زیبا درست کرد.»[2] رز فرزند سوم پادشاه سرزمین دمپختک است که همه برای تولدش لحظه شماری می کردند، بعد که به دنیا آمد، همه را ناامید کرد. او از زیبایی برخوردار نبود و همه انتظار پری چهره ی ماهرویی را داشتند که بزرگ شود و با شاهزاده ی لایقی ازدواج کند، ولی زندگی چیز دیگری در آستین داشت. رز زیبا نبود و این مساله او را از چیزهای دست و پاگیر مربوط به زیبایی دور نگه داشته بود. او با جاسپر خردمندی که خود را دلقک جا زده بود دوست شد و از او برای خواندن کتاب گرفت. این شد که پس از آرزویی که رز زیبایی به خاطر ازدواج با شاهزاده ی سرزمین سبزیجات کرده بود و بعد از آن همه سختی که بعد آن آرزو کشیدن، سرزمین دمپختک به کمک جاسپر به جایی بهتر برای اهل خرد تبدیل شد و سرانجام هم، همان طور که می شد حدس زد، جاسپر و رز با هم ازدواج کردند. پی نوشت: [1] پشت جلد کتاب [2] صفحهی 11 کتاب