تکه‌هایی که به هم نمی‌چسبیدند

شروع موضوع توسط Nazanin ‏4/9/15 در انجمن داستانک و داستان نویسی

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    این تو بودی که باید همیشه نفرین می‌شدی، این تو بودی که باید شخصیت بد این قصه می‌شدی




    7575ea9d67fd7202aee10be7007b1d50.jpg



    کلاژ (مجموعه‌داستان). احسان عباسلو. تهران: نشر آموت. چاپ نخست: 1389. 1100 نسخه. 112 صفحه. 2500 تومان.

    «این داستان منه. آمیزه‌ای از شادی و رنج، درست مثل عصر رومانتیسم. بودن در عین نبودن و نبودن در عین بودن. وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت. دوست دارم این قصه را برای همه باز بگم. برای استادمون که وزن و آهنگ و صورت این شعر داره حرف می‌زنه. برای همکلاسی‌هام که خیلی‌هاشون چیزی از این شعر نفهمیدن. برای هر کسی که توی خیابون می‌بینم. برای راننده‌ای که مدام غر می‌زند. برای مردی که بی‌دلیل او را تایید می‌کرد و برای دختر و پسری که کنار هم نشسته بودند و...»[1]

    این کتاب در چه چارچوبی شکل گرفته است؟ چه خطوطی را رعایت کرده و از چه خطوطی پیشی گرفته است؟ پس از بستن کتاب، چه چشم‌اندازی را پیش روی ما قرار می‌دهد؟ نویسنده چقدر بر حیطه‌ای که در آن می‌نویسد تسلط دارد؟

    واقعیت این است که این سوال‌ها در مورد این کتاب به جواب‌های قانع‌کننده‌ای نمی‌رسند. دید نویسنده در سرتاسر متن‌های این کتاب به خواننده‌ی خود، دیدی سرتاسر تحقیرآمیز است. نویسنده داستانش را با کتاب تئوریک اشتباه گرفته است. در همان داستان نخست که هم نام کتاب است با بمبارانی از اطلاعات مواجه هستیم که هیچ به درد ادبیات داستانی نمی‌خورند و در خدمت داستان نیستند.

    «(شب) ادبیاط ما عین سیاسط ماست و سیاسط ما عین ادبیاط ما. در سرآغازی سیاسط ما انجام ادبیاط ماست. ناصر خسرو از وزارت بهداشت و درمان به WHO? شکایت کرده و ترکیه قرار است با دو عدد نان بربری لهجه‌ی مولوی را عوض کند تا شاید هرچه اُف و زاده است وطنش را ترک کند و برود اوغلی شود و در این راه به هر حسینی رضا می‌دهد اما به ما که زبان پارسی را کلنگ می‌آئیم ویزا نمی‌دهد.»[2]

    «کلاژ» سعی کرده است بازی‌های دیداری را وارد کار کند تا کمی متمایز به نظر برسد. در «کلاژ» با ترفندهایی روبه‌رو هستیم که البته مسبوق به سابقه هستند. با این وجود مساله‌ی اصلی این است که ضرورت دارد، هر ترفند و هر نوآوری‌ای به قامت کار بیاید و در خدمت داستان قرار بگیرد.
    در داستان‌هایمان به غرغروهای پریشان تبدیل شده‌ایم و سعی می‌کنیم به غرولوندهایمان لباس روشنفکرانه‌ای بپوشانیم. از این جهت است که شروع می‌کنیم به ساختن یک چیدمان اطلاعاتی برای خلع سلاح. همیشه داستان‌هایمان با اول شخص شروع می‌شوند و همیشه دوربینمان را درست در چشم‌انداز شخص خود قرار می‌دهیم. ما نویسنده نیستیم، با خطابه می‌گوییم و بر سر خلق فریاد می‌زنیم چراکه فکر می‌کنیم رسالت ما بیرون آوردن ایشان از گمراهی ست، پس باید آگاه شوند و به راه راستی که ما فقط می‌شناسی‌مش و قادر به درک آن هستیم بشتابند.

    کلاژ سعی کرده است بازی‌های دیداری را وارد کار کند تا کمی متمایز به نظر برسد. در کلاژ با ترفندهایی روبه‌رو هستیم که البته مسبوق به سابقه هستند. با این وجود مساله‌ی اصلی این است که ضرورت دارد، هر ترفند و هر نوآوری‌ای به قامت کار بیاید و در خدمت داستان قرار بگیرد، ولی این‌جا، در این کتاب با این مساله مواجه هستیم که همه‌ی عناصر در خدمت برون‌آیی و نارسیسم نویسنده قرار گرفته‌اند.

    نویسنده دنیای چندتکه‌ای را از زندگی ایرانی به نمایش گذاشته است؛ مترو، انوشه انصاری، کلاس‌های درس ادبیات، دوستی‌های شهری و... و همه‌ی این‌ها را در بافتی جداشونده از بافت جماعت شهرنشین ایرانی قرار داده است. سوال این است که این تصویر به کجا تعلق دارد؟ این تصویر با کدام چشم دیده شده است؟ و این دید برای چه و در چه روندی اطراف خود را با چنین خشمی به نظاره نشسته است؟

    «اگه من تو رو نمی‌کشتم تو باید من رو می‌کشتی اون وقت این تو بودی که تا آخر دنیا باید ننگ برادرکشی رو مث یه داغ سرخ رو پیشونیت حفظ می‌کردی، این تو بودی که باید همیشه نفرین می‌شدی، این تو بودی که باید شخصیت بد این قصه می‌شدی»[3]

    پی نوشت:

    [1] صفحه‌ی 85 کتاب

    [2] صفحه‌ی 13 کتاب

    [3] صفحه‌ی 69 کتاب