به چیزی دست نزن

شروع موضوع توسط Nazanin ‏4/9/15 در انجمن داستانک و داستان نویسی

  1. Nazanin

    Nazanin Moderator عضو کادر مدیریت

    ارسال ها:
    16,244
    تشکر شده:
    60
    امتیاز دستاورد:
    38
    توی این دوره و زمانه به هیچ‌** نمی‌شود اعتماد کرد. توی این آپارتمان خانواده زندگی می‌کند. من هم که می‌دانی پسرم بزرگ شده است باید مراقبش باشم. توی این چند ماه همه‌ی رفت و آمدهایش را زیر نظر داشتم. نه که بخواهم فضولی کنم ها، ولی خوب دیگر باید مواظب بود.





    071cf317e9b4c95d7742b6885bd416cc.jpg



    به چیزی دست نزن. لیلا عباسعلی‌زاده. تهران: نشر آموت. چاپ نخست: زمستان 1389. 1100 نسخه. 93 صفحه. 2000 تومان.

    «از من گفتن منیژه خانم، توی این دوره و زمانه به هیچ‌** نمی‌شود اعتماد کرد. توی این آپارتمان خانواده زندگی می‌کند. من هم که می‌دانی پسرم بزرگ شده است باید مراقبش باشم. توی این چند ماه همه‌ی رفت و آمدهایش را زیر نظر داشتم. نه که بخواهم فضولی کنم ها، ولی خوب دیگر باید مواظب بود. خلاصه از شوهر این زن خبری نیست که نیست. فقط گاهی یک پیرمرد می‌آید و چند ساعتی می‌ماند و بعد می‌رود. بعضی وقت‌ها هم همان پیرمرد با یک زن چادری می‌آید و حالا این که زنش است یا نه خدا می‌داند.»[1]

    زیاد هم مهم نیست که حواست به کار خودت باشد، کسانی هستند که روز تا شب و شب تا روز تو را می‌پایند و مراقب رفتارت هستند؛ البته حق با آن‌هاست، چون پسر بزرگ دارند و دختر دم بخت دارند و شوهر و ** و کار و همه‌ی این‌ها.

    خب، این فضای اینجا است و پیچیدگی‌های رفتاری و عادت‌های کرداری خودش را دارد. با وجود بعضی از نماهای غیر ملموس، در بیشتر جاها فضای تعبیه‌شده درک می‌شود و قابل تصور است. گاهی هم تصویرها و توصیف‌ها با وجود آشنا بودن، به‌شدت بیگانه می‌نمایند و توی ذوق می‌خورند، نه به این خاطر که نویسنده اغراق کرده یا از پس آن‌ها بر نیامده است، درست بر عکس، به این دلیل که رویارویی با واقعیت روزمره، ما را با خودمان رودررو می‌کند.

    این چشم‌ها متعلق به آدم‌های عجیبی نیستند، آن‌ها همین حوالی زندگی می‌کنند و کنار ما نفس می‌کشند و با زبان ما حرف می‌زنند. انسان‌هایی که شاید به‌سادگی از کنار آن‌ها بگذریم و به دنیایی که خانم عباسعلی‌زاده توجه کرده است توجه نکنیم.
    داستان‌های مجموعه‌ی به چیزی دست نزن در یک هذیان جمعی پیچ و تاب می‌خورند. جایی که تمامی داستان‌ها در وهمی به سر می‌برند که نتیجه‌ی نامتعین بودن فضای خارجی است.

    معمولا ساختار داستان‌ها به گونه‌ای است که تعلیق را تا پایان داستان حفظ می‌کند و گره را در انتهای آن می‌گشاید.

    «دوتا چشم قرمر قرمز همیشه توی پیچ کوچه بود، آن‌جایی که می‌شد پنجره‌های همیشه‌ی بسته‌ی خانه را خوب دید زد. دوتا چشم قرمز قرمز همیشه آن‌جا بود. ولی همه نمی‌توانستند آن‌ها را ببینند و آن‌هایی که می‌توانستند، دو تا چشم قرمز قرمز، جای چشم‌های قهوه‌ای یا سیاه یا سبز و یا آبی‌شان را می‌گرفت.»[2]

    این چشم‌ها متعلق به آدم‌های عجیبی نیستند، آن‌ها همین حوالی زندگی می‌کنند و کنار ما نفس می‌کشند و با زبان ما حرف می‌زنند. انسان‌هایی که شاید به‌سادگی از کنار آن‌ها بگذریم و به دنیایی که خانم عباسعلی‌زاده توجه کرده است توجه نکنیم.

    لیلا عباسعلی‌زاده برای رمان اول ماندگار جایزه‌ی روزگار را به‌عنوان نفر سوم از آن خود کرده است. او متولد سال 1357 است و فیزیک خوانده است. اگرچه خانم عباسعلی‌زاده در گفت‌وگویی اظهار کرده‌اند که نوشتن و چاپ کارهایشان را از سال‌ها پیش آغاز کرده‌اند، با این حال و با وجود انتخاب سوژه‌های کم‌تر دست‌خورده، چارچوب کارها، دیالوگ‌نویسی‌ها و زبان هنوز جای کار کردن دارد.

    پی نوشت:

    [1] پشت جلد کتاب

    [2] صفحه‌ی 13 کتاب