عنوان : American Beauty موضوع : روانشناسی (اختلال شخصیت نمایشی) / درام امتیاز : 8.4/10 کارگردان : Sam Mendes ستارگان : Kevin Spacey, Annette Bening, Thora Birch, Wes Bentley کیفیت : فوق العاده BluRay 720p زمان : 122 دقیقه محصول : 1999 امریکا خلاصه داستان : «لستر برنم» (اسپيسي) مردي حدودا چهل و پنج ساله و اسير دوران گريزناپذير بحران در زندگي است. تا اين که شيفته ي زيبايي «آنجلا» (سوواري)، دوست «جين» (برچ)، دختر خود مي شود و تصميم مي گيرد که تحولي در زندگي اش به وجود آورد…. دانلود فیلم با لینک مستقیم : دانلود دانلود زیرنویس : دانلود اگر با زیر نویس مشکل دارید این مطلب را بخوانید
خلاصه ی داستان: لِستر برنهام، مردی میانسال است که در روابط خانوادگی اش به بن بستی عمیق رسیده؛ او رابطه ی خوبی با همسر و دخترش ندارد و به دنبال یک زندگی پر هیجان است تا اینکه، آنجلا، دوست صمیمیِ دخترش جین را می بیند و ناگهان احساس می کند می تواند زندگی اش را تغییر دهد … یادداشت: فیلم ـ که بعد از سال ها، فرصتی پیش آمد دوباره ببینمش ـ نقبی می زند به زندگی آمریکایی و با داستانی پر فراز و نشیب، جذاب و جزئی نگر، نگاهی نقادانه می اندازد به جامعه ی آمریکا و روابطِ به بُن بست رسیده ی خانواده هایی که هیچ کدام از هم راضی نیستند و آرامش را در بیرون از خانه می جویند. فیلم نامه، به زیباییِ هر چه تمامتر، داستانک هایش را در چند شاخه جلو می بَرَد و همه را به خوبی به نتیجه می رساند. روابط علت و معلولی با قدرت هر چه تمامتر، روایت را پیش می برند و هیچ نکته ای نیست که بی خود و بی جهت در داستان رها شده باشد. شخصیت ها، به زیبایی، در روندِ روایت، تأثیرگذار هستند و نحوه ی قرار گرفتنشان در طولِ فیلم نامه، مانند ساختمانی ست که آجرهایش با وسواسِ فراوان روی هم چیده شده است. در این نوشته، سعی خواهم کرد به جزئیاتِ فراوانِ فیلم نامه ی این فیلم و ساختمانِ مثال زدنی و دقیقش، اشاره ای خیلی کوتاه داشته باشم. تحول لستر، به عنوان نقطه ی ثقلِ فیلم، قسمتِ مهمی از فیلم نامه است چرا که در واقع، داستان درباره ی همین تغییر و تحولِ لستر ـ و در ادامه، تحولِ همسر و دخترش ـ حرف می زند؛ فیلم نامه نویسِ باهوش، با چند ترفند، این تحولِ لستر را به نرمیِ هر چه تمامتر و با ظرافتی مثال زدنی، به انجام می رساند. آغازِ این تحول، جایی اتفاق می افتد که لستر، پشتِ درِ اتاقِ دخترش، از زبانِ آنجلا حرف هایی دلگرم کننده می شنود؛ آنجلا از لستر تعریف می کند و به جین می گوید اگر پدرت کمی بدنسازی کند، اندام خوبی بهم خواهد زد و آدم جذابی خواهد شد. این جمله، مهمترین جرقه ای ست که ذهنِ لستر را روشن می کند تا مسیر زندگی اش را تغییر دهد. زندگی ای که به قول خودش در آن نریشن ابتدایی، دست کمی از زندگیِ یک آدمِ مُرده ندارد و باید دنبال آن «چیزی» بگردد که گُم کرده است. در ادامه، لستر در یک مهمانیِ رسمی، برای اولین بار، ریکی، پسرِ همسایه را می بیند. ریکی که عاشقِ جین، دخترِ لستر است، خودش را به نوعی به لستر نزدیک می کند. آن ها گرمِ گفتگو با هم می شوند که رئیسِ ریکی، وقتی او را مشغول گپ و گفت و خنده می بیند، تهدیدش می کند که اخراجش خواهد کرد و ریکی هم خیلی خونسردانه، بلافاصله خودش را از کار برکنار می کند. این حرکت، به چشمِ لستر بسیار خوش می نشیند چرا که قبلاً دیده ایم او به رغم چهارده سال کارمندِ اداره ی تبلیغات بودن، در آستانه ی اخراج است و به هر ترفندی شده، حتی با حق السکوت گرفتن از رئیسِ اداره که از کارهای خلافش اطلاع دارد، می خواهد کارش را نگه دارد که این موضوع فکر و ذهنش را به شدت بهم ریخته است. قدرتِ ریکی در جوابِ منفی به رئیسش عاملی جانبی ست تا کم کم لستر را به سمتِ آن تغییرِ مهم سوق دهد. ضمن اینکه موادی که از دستِ ریکی می گیرد و دود می کند، عاملِ دیگری ست برای رفتارهای بی قیدانه اش در ادامه ی داستان. کنارِ هم چیده شدنِ این جزئیات است که به سمتِ آن انفجار نهاییِ لستر می رویم؛ جایی که چشمانش را می بندد، دهانش را باز می کند و هر چیزی را که اینهمه سال از کارولین به دل داشت، بیرون می ریزد و بالاخره احساس سبکی می کند. همزمان با این اتفاقات، ماجرای جین، دخترِ ناخشنودِ خانواده را هم دنبال می کنیم که کم کم علاقه ای نسبت به ریکی پیدا می کند و در عین حال ماجرای کارولین را هم داریم که او هم به سمتِ همکارش، که اوایل داستان دیده ایم در واقع رقیبش است، کشیده می شود. همانطور که اشاره کردم، فیلم نامه نویس، با مهارتِ فراوان، با تقسیمِ درستِ شخصیت ها در طولِ روایت و پرداختن به آن ها در حدِ لازم، باعث می شود ما همزمان شاهدِ آخر و عاقبتِ این خانواده ی از هم پاشیده باشیم. خانواده ای که هر کدام دنبال این هستند که به آرامش برسند و شاید عشقی واقعی را تجربه کنند. اما سازندگانِ فیلم، ترفندِ جذابی را برای نتیجه گیری داستان تدارک دیده اند که پیش زمینه اش در طول داستان، “کاشته” شده تا “برداشتِ” خوبی صورت بگیرد و در عین حال، علاوه بر عمقِ داستان، جلوه ی ظاهریِ جذابی هم به کار داده شود تا مخاطب هر چه بیشتر جذبِ داستان گردد. اشاره ام به قضیه ی اسلحه است. در فصلِ افتتاحیه ی فیلم، جین را می بینیم که رو به دوربینِ ریکی، از تنفرش نسبت به پدر حرف می زند و ریکی ناگهان پیشنهاد کشتن پدر را به او می دهد. با اینکه ما هنوز نمی دانیم این ها چه کسانی هستند و ماجرا چیست، بعد از شناختن شخصیت ها، این صحنه، دائماً در ذهنمان می چرخد و تعلیقی ایجاد می کند با این سئوال که آیا ریکی واقعاً این کار را خواهد کرد؟ اگر جواب مثبت است، چه زمانی؟ وقتی هم که متوجه می شویم، پدر ریکی، کلنل، یک ارتشی سخت گیر است که کلکسیونِ اسلحه دارد، این ظن و تعلیق، بیش از پیش در ذهنمان رشد می کند و منتظریم ببینیم نتیجه چه خواهد شد. از سوی دیگر، در طی رابطه ی هوسناکِ کارولین و مردِ همکارش، مرد به او پیشنهاد می دهد که برای تقویت روحیه، می تواند به تیراندازی روی بیاورد. کارولین، این پیشنهاد را می پذیرد و شروع می کند به تمرینِ تیراندازی که خیلی هم از این کار خوشش می آید. تأکید مندز بروی اسلحه ی کارولین و عقده ای که کارولین از رفتارِ بی محابای لستر دارد، ذهنِ مخاطب را به این سمت می کِشاند که نکند کارولین واقعاً بخواهد بلایی سرِ لستر بیاورد. اما فیلم نامه نویس حتی به این دو مورد هم راضی نمی شود و ماجرای کلنل را هم به میان می کِشد که به رابطه ی ریکی و لستر مشکوک شده و خیال می کند، پسرش، که او را با اینهمه دقت و سختگیری بزرگ کرده، با لستر، رابطه ای همجنس خواهانه دارد که البته برای این فکرِ کلنل هم در طول داستان تمهیدی چیده شده و آن هم همسایگانِ همجنسگرای لستر هستند. مردانی که کلنل هر بار با دیدنشان لب ورمی چیند و از این نوع رابطه ها، به وضوح انتقاد می کند که همین انتقاد کردن، هم پیش زمینه ای می شود برای اتفاقاتِ بعدی در داستان و هم به موازاتِ همان نگاه نقادانه ی سازندگان در بابِ زندگی آمریکایی است. این سه گزینه، ذهن مخاطب را تا لحظاتِ آخر درگیر نگه می دارد تا می رسیم به صحنه های پایانی که قرار است گره گشایی صورت بگیرد. اما در همین صحنه های پایانی، غافلگیری جالبی هم رخ می دهد و آن هم درباره ی شخصیتِ کلنل است. او که بارها با دیدنِ همسایه های همجنس بازش، زبان به شکایت باز کرده و در عینِ حال با رفتارِ تند و خشن و نظامی اش در خانه، شخصیتِ تند و سخت گیرش را نشان داده، در لحظات پایانی، ناگهان تغییر رویه می دهد؛ او با چشمانی گریان، در فکرِ اینکه پسرش با لستر رابطه ای همجنس خواهانه برقرار کرده، به پارکینگِ خانه ی لستر می آید که در آنجا مشغولِ ورزش برای تناسب اندامش است. او لستر را در آغوش می گیرد و ناگهان در حرکتی باورنکردنی، بوسه ای به لبانش می زند. این حرکت، نگاهِ تلخِ نویسنده را به خوبی منعکس می کند؛ کلنل، با آن همه خشونت و سخت گیری، انگار خودش دچار عقده های جنسیِ فراوانی ست که با آن همسرِ گیج و ظاهراً نیمه دیوانه اش، نتوانسته ارضاء کند. بهرحال هر کدام از شخصیت های داستان، به نتیجه ای درخورِ توجه می رسند و سرانجامِ لستر، همانطور که خودش هم از اول گفته، مرگ است. او در لحظاتی می میرد که اتفاقاً انگار دوباره احساس کرده به زن و زندگی اش دلبستگی دارد. او در لحظاتِ آخر، فرصت مناسبی به دست آورده تا بالاخره به وصالِ آنجلا برسد اما ناگهان متوجه می شود، آنجلا آن دخترِ پرتجربه و پراحساسی که از اول ادعا می کرده، نبوده. بلکه در واقع دختری ست بی دست و پا که قرار است اولین تجربه اش را از سر بگذراند. این اعتراف، چشمانِ لستر را باز می کند و او را به این نکته می رساند که همچنان عاشق کارولین و جین است اما چه فایده که دیگر دیر شده و لسترِ بیچاره، فرصتِ ابرازِ محبت نمی یابد. اینگونه است که سازندگانِ فیلم، جز درباره ی جین و ریکی، دلِ خوشی از خودشان نشان نمی دهند و آدم ها را در سیطره ی عقده های فراوانی نشان می دهند که احاطه شان کرده و به نابودی می کشاندشان. صحبت درباره ی کارگردانیِ مثل همیشه بی نظیرِ سم مندز، شبیه توضیحِ واضحات خواهد بود. در پایان باید به دیالوگی فوق العاده اشاره کنم که مربوط به فیلمی ست که کلنل از تلویزیونِ خانه اش می بیند که هر چند شاید ربطِ مستقیمی به داستان و فضای “زیبای آمریکایی” نداشته باشد، اما در لفافه، شاید به نوعی به همان دیدگاهِ نقادانه ی سازندگانش نسبت به جامعه شان برگردد