با رفتن آدم ها به یادشان می افتیم ، با رفتنشان ، دست نیافتنی نشانشان می دهیم . خوش به حال شاگردان استاد سمندریان که در زمان حیاتش به یادش بودند . و برایشان ستودنی بود و دست یافتنی. خود استاد، می خواستند که دست یافتنی باشند. اگر شاگردهایش ، دوستش داشتند و از این هم بودی احساس خوش آیندی داشتند ، برای این بود که آغوش سمندریان ونه استادشان به استقبال این با هم بودن همیشه باز بود. تئاتر مثل هیچ هنری نیست. مثل نقاشی و مجسمه سازی نیست که امید جاودانگی برای خالق اثر باشد امید این که بعد از مرگت نشانه ای، ردی یا یادگاری از تو بماند. به لطف زیست جهان مدرن اجتماعی حالا صدای خواننده ها ثبت می شود و سینما به وجود آمده است. اما برای کسی که به سراغ تئاتر می آید و بعد از مدتی تئاتر به سراغ او می آید، این نشانه نارسیسیت وجود ندارد. از تئاتر فقط متن های نمایشی می ماند و همین تعلیق ذاتی تئاتر است. که عرض خاص آن را می سازد. برای همین است که در اجرای غیرنمایشی هم اگر اهل تئاتر به روی صحنه برود ،خاک صحنه را می بوسد و خودش را متبرک می کند. چون برای ماندن این صحنه و خاک بسیاری باید بیایند و بروند تا فقط نام تئاتر بماند و سال ها بعد، سالها بعد کسی دیگر تو را نخواهد شناخت . بازیگر و کارگردان تئاتر ، هنرمند از خود گذشته است . این را می داند یا نمی داند تاب می آورد. تئاتر جای آدم های فداکار است این حرف ها، از روی احساسات نیست شاید احساسی باشد اما برای رفع غلیان احساسات نیست. امثال سمندریان، از همین جنس آدم ها هستند. امثال استاد که جز به صحنه و تئاتر دل نبسته بودند فقط برای ادامه ی حیات تئاتر زندگی کردند. قرار نیست از سمندریان جز نامی بماند. شاگردانی که سمندریان پرورش داد، هم روزی خواهند رفت. دویست سال بعد، هنری که حجم ضبط شده اش را در موزه ای بگذراند از سمندریان نمی ماند. سمندریان در رگ حیات تئاتر جاری است. وقتی خبر رفتن سمندریان رسید یاد رفتن رادی بزرگ افتادم و این که نکند این رفتن ها، گریم جدیدی برای تئاتر باشد. مرحوم سمندریان فقط کارگردانی نبود که همه ی اهل تئاتر را با آمدن نامش، تمام قد بایستاند. این دست به سینه بودن ها به حرمت کسوت سمندریان نیست. سمندریان به مفهوم عینی، استاد و معلم بود. برای ما شرقی ها آویختن عنوان استاد، مثل نصب پیشوند به تابلوی یک اسم است. شاخص نمی شود. شاخص به مفهوم دستور زبانی آن. اما اگر تئاتر امروز در ایران یک معلم داشته باشد، آن یک نفر سمندریان بود.معلمی که معلم های زیادی تربیت کرد . اگر شاگردان سمندریان همه معلم های خوبی شده اند برای این است که سمندریان سعی نکرد یکی یا چند تا مثل و شبیه خودش بسازد و همیشه هم این مشابهت و بدلی بودن ساخته های جدید آن ها را زیربلیت اصل نگه دارد. یاد می داد و فراغت را از شاگردش نمی گرفت . سمندریان بزرگ، معلمی بود که از یاد دادن دریغ نداشت. اگر شاگرد تشنه و زیرک بود، حکما فوت آخری را که بلد بود یاد می داد. این را از دانش شاگردانش می توان فهمید. آن هایی که اطراف سمندریان بودند، به قصد پلکیدن های رایج بی رونق بال بال نمی زدند. دور و بر سمندریان بودند که چیزی بیاموزند و این یاد دادن های بی دریغ، برای شاگردان استاد، اگر ادامه دار بود، حکایتی است که باید از زبان خودشان آن را چند باره شنید. اما برای کسی که به سراغ تئاتر می آید و بعد از مدتی تئاتر به سراغ او می آید، این نشانه نارسیسیت وجود ندارد. از تئاتر فقط متن های نمایشی می ماند و همین تعلیق ذاتی تئاتر است. که عرض خاص آن را می سازد. برای همین است که در اجرای غیرنمایشی هم اگر اهل تئاتر به روی صحنه برود ،خاک صحنه را می بوسد و خودش را متبرک می کند. افسوسی که از رفتن سمندریان می ماند برای تنها شدن تئاتر است. تنهایی روزهای بعد تئاتر به نگاه های منتظر است ، وقتی شاگردان سمندریان اجرایی داشته باشند و با همه ی کف ها و سوت ها، دیگر قرار نیست معلمشان بیاید و از سر همان بخشش بی دریغ دلشان را گرم کند. تئاتر ایران بدون آن نگاه بی تخفیف اما قاطع، امیدوار به روزها و سال های بعد می ماند که باز سمندریانی داشته باشد. معلمی داشته باشد که نسل های بعد به شاگردی او افتخار کنند. حالا آقای مهندسی که برای تحصیل به اروپا رفت و قرار بود از درس وهندسه ببرد و موسیقی دان بشود، به نام پدر تئاتر ایران از این دنیا بار و بنه اش را جمع کرده و رفته است . ولی برای خانواده اش ، برای شاگردهایش همه ی سمندریان را باقی گذاشته.