حتی اگر سقفی روی سر نداشته باشی یا نانی در سفره، هیچ** نمیتواند آرزو را از تو دریغ کند. مهم نيست كه رسانهها به نقل از كارشناسان و آسيب شناسان اجتماعي، تو را معضل بخوانند يا مشكلي بالقوه، مهم اين است كه تو پر از رويايي؛ پر از آرزوهاي محال و حتي دست يافتني! به بهانه آرزوهايي كه هيچ وقت پايان ندارند، سراغ چند نفر از بچههاي بدسرپرست و بيسرپرست تحت حمايت بهزيستي رفتيم؛ بچههايي كه داشتن خانواده و بودن در آغوش پدر و مادر، برايشان رؤيايي محال است. اسم مادرم ليلاست به نقل از همشهری آنلاین، حنانه توي دنياي خودش است. مقنعه سفيدش را كمي عقبتر ميكشد تا چشمهاي درشت سياهش پيدا باشد. ميگويد:«وقتي خيلي كوچولو بودم مرا به بهزيستي آوردند و همين جا ماندم». او هم دوست داشته كه مادر داشته باشد اما خاطرهاي از مادرش ندارد. نميداند كه او كيست يا چه شكلي است. زكيه 9سال دارد و دوست دارد كه در آينده معلم شود. او دوتا خواهر و يك برادر دارد و دلش حسابي براي آنها تنگ شده است. وقتي كوچك بوده، او را به بهزيستي آوردهاند اما هنوز خاطرههاي تاريك روشني از خانهشان دارد؛ خانه كوچكي كه با خواهر و برادرهايش در آن بازي ميكردند. نازنين 10سال دارد؛ دختري كه جسورتر از ديگر همسالانش با شرايط مشابه است و دوست دارد كه فضانورد شود. ميگويد: ميخواهم با سفينه بروم توي آسمانها دنبال مادرم. او از مادرش نه تصويري دارد و نه خاطرهاي. وقتي بچه بوده به همراه خواهرش راهي بهزيستي ميشوند. او فقط از مادرش يك اسم در شناسنامه دارد. ميگويد اسم مادرم ليلاست. نميدانم چه شكلي هست. البته فرقي هم ندارد كه خوشگل باشد يا نه ولي حتما همه مامانها خوشگلند. خيلي دوست دارم كه ببينمش. سپيده به وقت خنديدن دندانهايش پيدا ميشود. 2تا دندان جلويش افتاده و چهرهاش به وقت خنديدن حسابي بامزه ميشود. او كلاس اول است و تازه خواندن و نوشتن را ياد گرفته. كمحرف است و در پاسخ به هر پرسشي فقط ميخندد و گاهي دستش را روي دهانش ميگيرد تا جاي خالي دندان هايش را بپوشاند. محيا هم 8سال دارد. او آرزو ميكند كه پدر و مادرش پولدار شوند. مادرش را از دست داده است. دوست دارد در آينده دكتر شود و به مردم كمك كند. وقتي از قصه مادرش ميگويد، چشمهاي شفافش را لايهاي از اشك تار ميكند اما بغضش را قورت ميدهد تا اشكهايش شره نرود. ميگويد مادرم مرد چون مريض بود. غذا و دوا نداشتيم كه بخورد و خوب شود. زهره به وقت خنديدن، چادرش را روي صورتش ميكشد تا دندانهاي نامرتبش را پنهان كند. آرزويش اين است كه مادرش را ببيند. ميگويد: دوست دارم مادر واقعني خودم را ببينم. بارها او را بهدست والدين مختلفي سپردهاند اما او دوست دارد كه مادر واقعي خودش را داشته باشد؛ مادري كه سرش را روي دامنش بگذارد و انگشتهايش را قلاب كند لاي موهاي بلند و مشكي زهره. او تابستان امسال با خالههاي بهزيستي رفته شمال و خاطره خوبي از اين سفر دارد. دوست دارد يك روز مادرش را ببرد دريا؛ مادر واقعنياش را. مرا با خودتان ببريد خانه سجاد، از بچههاي خيريه گلستان علي(ع) است. او مدتي است كه به اين خيريه آمده و ادامه تحصيل ميدهد. كلاس سوم دبستان است و دوست دارد در آينده فوتباليست شود. ميگويد: آرزويم اين است كه زودتر بزرگ شوم چون ميخواهم فوتباليست شوم. ديدن مادرش هم از آرزوهاي هميشگي او است. ميگويد: اگر ببينمش، ميپرم توي بغلش و ميبوسمش. سهراب 10سال دارد. او دوست دارد پليس شود و دزدها را دستگير كند. سهراب فقط توي تلويزيون پليسها را ديده و چندباري هم ماشين پليس را. دلش براي ديدن پدر و مادرش لك زده است. ميگويد: اگر مامان و بابايم را ببينم ميگويم كه دلم برايتان خيلي تنگ شده بود. مرا با خودتان ببريد خانه. خانه خيلي خوب است چون دوچرخه دارد، ميتواني توي كوچهها دوچرخه سواري كني. سهراب آرزو دارد كه امام رضا(ع) را ببيند، ميگويد: خيلي دوست دارم كه امام رضا(ع) بيايد ديدنمان. سجاد وارد كلام ما ميشود و ميگويد: من دوست دارم بروم كربلا و براي پدر و مادرم دعا كنم كه هرجا هستند سالم باشند و زودتر بيايند مرا با خودشان ببرند. اميرارسلان 7سالش تمامشده و امسال وارد كلاس اول شده است. او دوست دارد پليس شود و به مردم كمك كند تا ثوابهايش زياد شود و بتواند برود بهشت. او مدت كوتاهي است كه به گلستانعلي(ع) آمده و دوست دارد كه پيش پدر و مادرش برگردد. جلال 6ساله هم آرزوي آتشنشان شدن را در سر ميپروراند؛ روزي كه سوار خودروهاي بزرگ آتشنشاني شود و اگر جايي آتش گرفته آنجا را خاموش كند. وقتي حرف از پدر و مادر ميشود، سرش را مياندازد پايين و با هر خرت و پرتي كه جلوي دستش هست، ور ميرود تا جواب ندهد. معلق در بلاتكليفي كودكان بدسرپرست و بيسرپرست پر از حرف و رؤيا هستند. وقتي علي 9ساله كه هنوز مدرسه نميرود و يكبار لبخند مهربان معلم در نگاهش براي هميشه قاب نشده، از آرزوي معلم شدنش ميگويد يا اكبر 10ساله از رؤياي خلبان شدنش، من هنوز محو تماشاي ريز خندههاي محمد امير 7ساله هستم كه خودش را در روپوش سفيد دكتري مجسم ميكند؛ سفيدپوشاني كه نبودشان به وقت مرگ مادر براي او كابوس شده است. از ابوالفضل 13سالهاي بگويم كه به جاي تاريخ و جغرافياي سال دوم راهنمايي، بخوانيم و بنويسيم كلاس دوم دبستان را ميخواند يا از علي 12سالهاي كه ميگويد در 8سالگي از خانه فرار كرده، آن هم بهخاطر ناسازگاري با نامادري. آنقدر اين واژههاي گنده را راحت به زبان ميآورد كه بعيد است معناي دقيق ناسازگاري را بداند اما خوب ميداند كه خانه براي يك بچه 8ساله، خانه نبوده و فقط يك خوابگاه يا اسارتگاه بوده كه خواسته خودش را به شبهاي نامطمئن خيابانهاي شلوغ شهر بسپارد. برخي بچههاي بهزيستي با اينكه عدد شناسنامهاي آنها سن بلوغ را نشان ميدهد اما هنوز بچهاند. هنوز در كوچههاي بيم و اميد ميان كودكي تا نوجواني، پرسه ميزنند. بلوغ براي اين بچهها كابوس است؛ پسران 13سالهاي كه ترس از بزرگ شدن را لاي شكلك درآوردنها و شيطنتهايشان پنهان ميكنند يا دختران نوجواني كه با ديدن هر ناشناسي، گل بهگونههايشان ميافتد و خود را عروس خانه بختي تصور ميكنند كه برايشان خوشي بياورد و ناجي اين سرنوشت نامعلوم و بلاتكليفي بيپايانشان باشد. يك خانواده واقعي ساعاتي را در كنار بچههاي تحت حمايت بهزيستي و خيريه گلستان علي(ع) بوديم. با آنها گفتيم و شنيديم؛ از روياها و خواستههايشان، از داشتهها و نداشتههايشان، از دردها و رازهايشان. اين بچهها همه رازند، همه حرفند، همه دردند. اين بچهها، لذت نشستن دسته جمعي سر سفره ناهار را نميدانند وقتي كه ظهرها، پدر را گوشه اتاق نشئه ميبينند و مادر را خسته از تي كشيدن خانه مردم، خفته در پستوي آشپرخانه. اين بچهها، زندان را ديدهاند، تا ته بند نسوان رفتهاند، به ديدن زنان عصبي و معتاد در كنار مادرشان، عادت كردهاند. اين بچهها هر كاري كردهاند جز بچگي. آنها نميدانند كه مسافرتهاي تابستاني چه مزهاي دارد. هيچ وقت با نشان دادن معدل كارنامهشان، دست مادر روي سرشان كشيده نشده و از ذوق گرفتن جايزه پدر، قند ته دلشان آب نشده. اين بچهها، خوب ميدانند كه منقل و وافور چيست. خوب ميدانند كه ترياك و هرويين مصرف كنندهاش را چه حالي ميكند. خوب ميدانند كه چاقو و قمه چقدر تيز است و برنده. اين بچهها، بزهكاري را ميدانند، زخم و درد اعتياد را ميفهمند، آدرس زندان را بلدند. اين بچهها هر آنچه نبايد بدانند را ميدانند و هر آنچه بايد، نه. برخيشان اميد دارند كه خانوادهاي پيدا شود و سرپرستي آنها را بهعهده بگيرد و برخي ديگر هم منتظرند تا معجزهاي شود و پدر و مادرشان بشوند مثل همه پدر و مادرهايي كه نفسشان براي بچههايشان درميرود و هر آنچه به آن نياز دارند، برايشان فراهم ميكنند. برخي از آنها خيري از پدر و مادر خونيشان نديدهاند، حتي نفرت از آنها، پايشان را به خيابان باز كرده تا همچون «علي» پسر نوجواني كه فرار از خانه را در 8سالگي تجربه كرده، هر بار خاطره گرفتنشان توسط 123(اورژانس اجتماعي) را با آب و تاب براي دوستانش تعريف كنند. آنچه شادي را در چهره اين كودكان پايدار ميكند، لذت داشتن يك خانواده است؛ يك خانواده واقعي. 25هزار كودك با تجربههاي تلخ آمارها فقط بلدند بگويند حدود 25هزار كودك بيسرپرست و بدسرپرست در سراسر كشور، آينده بلاتكليفي دارند تا تمام بحث و جدلها روي رسمي يا غيررسمي بودن آن بالا بگيرد اما از توان شمارشي آمارها خارج است كه حساب كنند هر كودك بيسرپرست يا بدسرپرست بيآنكه به گذشته تلخش وابسته باشد يا به آينده غيرمحتملش اميدوار، چقدر از خواستهها، نيازها و آرزوهايش در سالهاي كودكي تا بلوغ، نيست و نابود شده است. كودكان براي رشد خود نياز به ثبات، آرامش و امنيت دارند درحاليكه بيشتر كودكان حاضر در مراكز بهزيستي، سختترين و تلخترين صحنهها را كه شايد هيچ كدام از ما توانايي مواجهه با آنها را نداشته باشيم در زندگي خود تجربه كردهاند. به گفته مديركل دفتر توانمندسازي وزارت تعاون، كار و رفاه اجتماعي، حدود 24الي 25هزار كودك بهصورت شبانه روزي در بهزيستي نگهداري ميشوند كه سالانه حدود 5هزار كودك به خانوادههاي داراي صلاحيت واگذار و تعداد كمتري از آمار كودكان واگذار شده به سازمان بهزيستي سپرده ميشوند. آمارهايي كه عبدالرحيم تاج الدين ميدهد نشان از اين دارد كه آمار كودكان بدسرپرست نسبت به كودكان بيسرپرست رشد چشمگيرتري داشته است بهطوري كه حدود 80درصد كودكان بهزيستي داراي پدر يا مادر هستند اما بهعلت بدسرپرستي تحت حمايت سازمان بهزيستي قرار گرفتهاند. ريحانه و فاطمه بهترين اتفاق زندگي ما هستند پيمان نورمحسني كه مدير مدرسه صاحب كوثر است به همراه همسرش، 2دختر را به فرزندخواندگي قبول كردهاند؛ يكي 4ماهه و ديگري يك سال و 2ماهه. آنها بچهدار نميشدند اگرچه به گفته خودشان قبل از اينكه تصميم بگيرند بچهدار شوند، دوست داشتند فرزندخوانده هم داشته باشند. آنها وقتي اقدامات پزشكي براي بچهدار شدن را طي كردند و به نتيجه نرسيدند، تصميم گرفتند سرپرستي فرزندان بيسرپرست را قبول كنند. تبيان گفتوگويي با اين خانواده چهارنفري داشته است. نورمحسني ميگويد: پذيرفتن اين موضوع از جانب ديگران از موانع پيش رويمان بود. ميگفتند هنوز شما جوان هستيد. درمان را ادامه بدهيد. ديگران در شرايط ما نبودند. به آنها حق ميداديم كه نپذيرند و قضاوتشان با توجه به اطلاعات خودشان باشد. جوانترها مشكلي نداشتند اما بودند در فاميل افرادي كه سعي ميكردند با حرفهايشان ما را منصرف كنند؛ حرفهايي مثل اينكه بچه خود آدم چه گلي به سر پدر و مادر ميزند كه بچه ديگران بخواهد بزند. پولتان را بيجهت خرج نكنيد و برويد سفر و لذت زندگي را بچشيد. آنها تمام مراحل سخت و طولاني فرزندخواندگي را طي كردند. اينكه براي دادگاه محرز بشود كه حتما بچهدار نميشوند يا توانايي مالي و صلاحيت اخلاقي دارند. پدر خانواده لحظههاي شيريني كه قرار بود خانوادهشان 4نفره شود را اينطور توصيف ميكند: يك روز بهما زنگ زدند كه بياييد و فرزندتان را تحويل بگيريد. وقتي براي تحويل گرفتن به شيرخوارگاه ميروي، يك احساس خاصي داري. نميخواهم براي كساني كه در انتظار فرزندخوانده هستند دلهره ايجاد كنم اما يك حس غريب را تجربه كرديم؛ حسي مثل شادي و دلشوره. حتي گاهي به درستي كاري كه در حال انجامش بوديم، شك ميكرديم. مادر خانواده اضافه ميكند: وقتي بچهاي را به دنيا ميآوري هر مشكلي كه داشته باشد، همه دوستش دارند اما وقتي فرزندخواندهاي را ميآوري، پيش خودت فكر ميكني اگر بچه خودم بود، چشمهايش به من ميرفت، موهايش به پدرش. اينجا فقط عشقي عميق به كمك آدم ميآيد؛ حسي كه باعث ميشود تو با نخستين گريه آن بچه بگويي : جانم مادر! آنها مدتي بود كه براي فرزندخواندگي ريحانه اقدام كرده بودند و در انتظار گرفتن جواب بودند كه سرپرستي فاطمه به آنها پيشنهاد ميشود. يكي از همكاران خانم نورمحسني به او ميگويد كه خواهرش بچهدار نميشده و سرپرستي يك فرزند را با رضايت آن خانواده، قبول كرده و چون دخترها دوقلو بودند، يك فرزند ديگر مانده است. سرپرستي فاطمه را قبول ميكنند. دخترشان يكسال و دوماهه شده بود كه از بهزيستي براي ديدن ريحانه با آنها تماس ميگيرند و تصميم بر اين ميشود كه سرپرستي ريحانه را هم قبول كنند. پدر خانواده معتقد است ناباروري از آن مشكلاتي است كه ميتواند يك فرصت براي زندگي باشد. در دنيا بچههايي هستند كه پدر و مادر ندارند و خدا شما را انتخاب ميكند تا پدر و مادر آنها شويد. بچههايي كه والديني ندارند و يا والدين خوبي ندارند، ميتوانند به زندگي شما بيايند و هر دو از داشتن هم لذت ببريد. آنها داشتن فاطمه و ريحانه را بهترين اتفاق زندگيشان ميدانند.