:وارد حیاط مدرسه که میشوی اصلاً باور نمیکنی اینجا قرار است عدهای بچه دور هم جمع شوند تا درس بخوانند. دانشآموزان این مدرسه اصلاً شبیه دانشآموزانی نیستند که شما تاکنون دیدهاید. اسمش روی خودش است، مدرسهای برای کودکان کار. کسانی که به هر دلیل راهشان به دروازه غار تهران افتاده، میگویند این منطقه نقطهای متفاوت در قلب پایتخت است. البته پر بیراه هم نیست. این را از رفتار عابران پیادهاش هم میتوانی تشخیص دهی، در خیابانی که به هرندی معروف است یا همان جایی که خیلی هایمان به نام دروازه غار میشناسیم، روبهروی پارکی شلوغ که تا چشم کار میکند معتاد میبینی وکارتن خواب، دبستان دخترانه و پسرانه «صبح رویش» قرار دارد؛ دبستانی که حالا پذیرای 175 دانشآموزی است که امسال برای نخستین بار مشق، درس و مدرسه را تجربه میکنند. اول - به نقل از روزنامه ایران، در سبز رنگ مدرسه که به روی ما باز میشود با بچههای قد و نیم قدی روبهرو میشویم که اصلاً نمیتوانیم تشخیص دهیم دانشآموز هستند یا نه؟ برخی هاشان کیف و کتاب نداشتند، با لباسهای خاکی و رنگ و رو رفته در حیاط مدرسه جست و خیز میکردند. برخیها با کفشهای وصله دار و گروهی دیگر با دمپاییهای کثیف به صف شده بودند. آقای ناظم بارها و بارها اعلام کرد بچهها به صف. اما این دانشآموزان که ما میدیدیم اصلاً توجهی به خواسته آقای ناظم نداشتند. آقای ناظم یکی یکی دانشآموزان را به صف میآورد و از ته صف یکی یکی دانشآموزان از صف خارج میشدند. دنبال هم میدویدند. چند دانشآموز هم کنار سرویس آبخوری به سمت دانشآموزان دیگر آب میریختند. انگار نه انگار زنگ مدرسه به صدا درآمده و این دانشآموزان باید در کلاس درس حاضر شوند. طاقت دو ناظم به سر آمد برای همین از چند سالبالایی خواستند به آنها کمک کنند، دانشآموزانی که سنشان بیشتر بود و هم زورشان. پرجرأتها اما بازیگوشی میکردند و بیتوجه به صدای ناظم گوشه حیاط نشسته بودند، وقتی با اعتراض ناظم مواجه میشوند که آقایان به صف، داد میزدند: «حال نداریم.» این دانشآموزان واقعاً با دانشآموزان دیگر متفاوتند. این را رفتار و طرز حرف زدنشان به ما نشان میدهد. برخی از آنها تعریف درستی از مدرسه ندارند و تنها برای اینکه فضای مدرسه را تجربه کنند سر کلاس درس حاضر میشوند. برخی دیگر با علاقه سر صف ایستاده بودند و برای ما از آرزوهایشان گفتند. ﺻورﺕ رنگ پریده و چشمان بیفروﻏﺶ را از من میدزدد و با دسته کیف رنگ و رو رفتهاش بازی میکند. اسمش یاسر است، سرش را بالا نمیآورد و زیرلب با صدایی با لحن مردانه میگوید کلاس اولم! نگاهی به قد و قوارهاش میاندازم، سنگین و آرام روی صندلی بزرگی نشسته است. میپرسم چرا به صف نمیروی، میگوید: «صف واسه ما نیست خانم.» می گویم لذت این یک هفته سال تحصیلی را برده است و اینکه چطور شرایط کاریاش را با درس هماهنگ کرده است: «تازه رفتم کلاس اول. اصلاً سواد خوندن و نوشتن ندارم. تابستونها گردو میفروشم. پاییز و زمستون هم هر کاری راه بده. بیشتر فال یا دستمال. چند وقت پیش برادرم بهم گفت مدرسه باز شده ما میتونیم هم به کارمون برسیم هم به درسمون. با بابام حرف زدم صبحها تا 11 بیام مدرسه و بعدش کار کنم گفت باشه. الانم اینجام دیگه.» میگویم مگر کلاسها تا ساعت 1:30 دایر نیست: «من نمیتونم دیگه. اینجوریم دیگه نمیشه باید باهام راه بیان .» پرسیدم فکر میکنی مدیر مدرسه یا خانم معلم موافقت کنند: «نمیدونم هر چی پیش بیاد. تا الان که چیزی نگفتن البته منم تا یک موندم حالا باید صحبت کنم.> کنار امیر دوستش محسن نشسته، چشمان آبی روشنی دارد و خالهای صورتش، ترکیب چهرهاش را متفاوت کرده، او اگر از هفت سالگی به مدرسه میرفت باید پشت نیمکتهای پایه سوم مینشست. اما الان کلاس دومی است و البته فکر نمیکند که بتواند ادامه تحصیل دهد «من فقط اومدم مدرسه رو ببینم.» به دوستش اشاره میکند: «مثل این بهدردنخور.» برخیها هم هنوز به مدرسه نیامده میخواهند به خیابان برگردند هر کدام هم دلیل خاص خودشان را دارند. علی یکی از همین بچه هاست. هر چه در توان دارد به کار میگیرد. با لگد و مشت به درهای آهنی خروجی مدرسه میزدند تا سرایدار در را باز کند و او راهی خیابان شود. با فریاد میگوید: «این در لعنتی رو باز کن. حق نداری زندونیم کنی.» در این مدرسه همهجور کودکی دیده میشود. برخی هستند که هنوز اول مهرشان نیامده، در شمال شهر مشغول دستفروشی هستند و مسئولان مدرسه میگویند تا آخر مهر سر و کله این بچهها هم پیدا میشود. برخی کودکان هم درشیفت بعدازظهر یا شبانه مدرسه هستند و برخی دیگر مانند محمد عاشق کلاس و درس و مدرسه است و میخواهد وقتی بزرگ شد برای خودش کسی شود. صورتش خسته و آفتاب دیده و ظاهرش نحیف و لاغر است، ظاهری که اصلاً نشان نمیدهد او پسری 10ساله باشد. محمد کلاس دوم دبستان است. از 6 سالگی ابتداییترین نوع دستفروشی را انتخاب کرده. هرروز از عمدهفروشهای میدان اعدام، دستمالکاغذی جیبی را بستهای میخرد و آنها را در لابهلای مشتریان پارچهفروشیهای مولوی آب میکند. پاتوق او در منطقه پارچهفروشهای مولوی جایی است روبهروی مدرسه. بچههای مدرسه را که میدید دلش میگرفت که چرا او مثل آنها نمیتواند در کلاس درس حاضر شود: «ما خیلی بدبختیم. برای همین باید کار کنم. صبحها میام مدرسه، ظهر هم میرم سر کارم، شبها هم تا دیر وقت مشق هامو مینویسم. چاره چیه. بالاخر من درسم رو تموم میکنم. به مامانم گفتم میخوام درس بخونم مهندس بشم، پولدار بشم، میخوام مامانم رو نجات بدم بالاخره میخونم.» دوم - یک سوی مدرسه برای پسران است و سوی دیگر آن برای دختران. دیواری بلند مدرسه دختران را از پسران جدا کرده است. ساختمان مدرسه هم نوسازی شده است. از پلههای مدرسه بالا میروم، بوی رنگ همهجا را گرفته، روی در و دیوار سالنهای ساختمان نقاشیهای شادی کشیده شده است. کلاسها هم برای آغاز سال تحصیلی تزیین شده. پلههای قدیمی را بالا میرویم وداخل کلاسها را تماشا میکنیم. وارد کلاس که میشویم همه بچهها با هم بلند میشوند و میگویند: «برپا» و با صدای بلندتر میگویند: «سلام علیکم.» دخترکی روسریاش را از سر در آورده و زیر چشمی مرا نگاه میکند و یک دفعه میگوید: «تو اینجا چی میخوای» میگویم خبرنگارم، می پرسم مدرسه را دوست دارید، میگوید: «بله خانم خیلی.» دخترها آرامتر از پسرها هستند. انگیزه هاشان با هم فرق میکنند. دانشآموزان دختر هم لباس فرم مدرسه ندارند. برخی هاشان دامنهای بلند به تن دارند و برخی دیگر که بزرگتر هستند مانتوهای مندرس به تن دارند و روسریهای گل گلی به سر. در بین دختران هم از کیف و لوازم التحریر خبری نیست. برخیها کتاب هایشان را در نایلونهایی ریختهاند و برخی دیگر با کیفهای بزرگ مادرشان به مدرسه آمدهاند. لیلا یکی از همین دختران است. سنش حدود 10 ساله به نظر میرسد. مدام دستش را به روسریاش میبرد و موهایش را جمع و جور میکند. وقتی میخواهد نگاهت کند اخمهایش را درهم میکند و بلند بلند حرف میزند: «دوست دارم دکتر بشم. پولدار بشم، خونه و ماشین بخرم مثل بقیه زندگی کنم. دوست ندارم سر چهارراه واستم منت آدمها رو بکشم تا ازم فال بخرن.» میگوید: «ما هم آدمیم مگه چه گناهی کردیم غربتی شدیم. غربتی شدیم که با ما بد رفتار کنن. من میخوام خودم کار کنم و زندگی خوبی داشته باشم.» سوم - مدیر مدرسه به ما میگوید در این محله کودکان زیادی هستند که به جای تحصیل مجبورند کار کنند. ارتباط گرفتن با خیلی هاشان سخت است. البته برخی وقتها هم خانواده کودک را به مدرسه میفرستد تا از ما پول بگیرد. هر روز تعدادی از این دانشآموزان کنار دفترم میایستند و میگویند: «یالله آقا پول بده! باید پول بدی من اومدم مدرسه.» این 175 نفری که در مدرسه حاضرند هم دخترند و هم پسر. برخی از این دانشآموزان به هر دلیلی از بیهویتی گرفته تا نانآور بودن برای خانوادهشان نتوانستند مانند بچههای عادی؛ روز اول مهر، کیف و کتاب به دست راهی مدرسه شوند. شاید برای بسیاری از آنها واژههایی همچون همشاگردی یا سال تحصیلی جدید بیمعنا باشد. مسئولان مدرسه میگویند که این مدرسه، بدون هیچ نفع مادی کار خود را مهر امسال شروع کرده است. یعنی تمام سرویس دهی به کودکان در این مدرسه رایگان است. این مدرسه قرار است در شیفتهای مختلف به شکلهای متفاوت به بچههای کار آموزش دهد. مسئولان میدانند که برخی کودکان کار نمیتوانند صبح در مدرسه حاضر شوند برای همین مدرسه در دو شیفت کلاس برگزار میکند. یک شیفت از ۸ صبح تا یک ظهر و یک شیفت از یک ظهر تا 5/4 بعد از ظهر. این موضوع را محمد حسن داوودی مدیر مدرسه میگوید: «یک دوره کلاسهای شناور هم برای بچههایی میگذاریم که نمیتوانند مدت زمان بیشتری در مدرسه باشند و بقیه ساعات روز را سرکار هستند. یک سری کلاسهای نهضت سوادآموزی نیز برای بچههایی در نظر گرفتهایم که بالای ۱۰ سال دارند و بیسواد هستند.» او تأکید میکند: «یک نظام انتقاد و پیشنهاد هم داریم. کودکی که به اینجا میآید میتواند پیشنهاد بدهد. حالا هر پیشنهادی که میخواهد شدنی یا نشدنی باشد؛ او میتواند آن را بیان کند. بعد از اینکه او پیشنهاد میدهد مثلاً معلم میگوید باشد من این پیشنهاد تو را مینویسم و بعد از آن برای بررسی به کارگروه میدهم. در اینجا کودک چه پیشنهادش مورد قبول قرار بگیرد چه قرار نگیرد میبیند که مورد توجه قرار گرفته و همین موضوع خوب است. چنین کارهایی موجب میشود به بچه هویت داده شود.» او تأکید میکند: «بچههای کار والدینی دارند که ترجیح میدهند فرزندانشان به جای درس خواندن کار کنند. خود کودک هم در خیابان، آزادی بیشتری دارد و هر کاری دوست دارد میتواند انجام دهد و هر ساعتی از شبانه روز هم خواست به خانه برگردد. بنابراین مدرسه باید برای این کودکان جذاب باشد. در بخش آموزش تمام تلاشمان این است که کودک بتواند با مواردی آشنا شود تا از طریق آن بهتر زندگی کند. یعنی قصد داریم در این مدرسه چگونه زیستن را آموزش بدهیم. بنابراین چیدمان کلاسی به شکل نیمکتهای پشت سر هم نخواهد بود، بلکه صندلی و میزهایی برای آنها سفارش دادهایم که با نیمکت و صندلی مدارس دیگر فرق میکند. چیدمان کاملاً خلاقی است. مثلاً به شکل گرد، بعلاوه و... تا دور یک میز کار کنند.» چهارم - روز به روز بر تعداد کودکان کار اضافه میشود. حالا دیگر نگاههای حسرت بارشان و التماسهای پی در پیشان برای خرید گلی یا فالی برای خیلی هایمان عادی شده است. آرزوهایشان بسیار کوچک است. خیلی هاشان آرزوی رفتن به مدرسه دارند. برخی شان هر روز در رؤیای روزهای خوب در خیابانهای این شهرپرسه میزنند و ما میبینیم که با یک دست نان آور خانه هستند و در دست دیگر کتاب دارند. کودکانی فراموش شده که نه کودکی میکنند و نه محبت میبینند و جایی هم برای کودکی ندارند.