شعرهای حکیمانه سعدی

شروع موضوع توسط سوسن م ‏6/6/15 در انجمن شعر و ترانه

  1. سوسن م

    سوسن م Member

    ارسال ها:
    46
    تشکر شده:
    2
    امتیاز دستاورد:
    8
    سعدی(3) awww.delgarm.com_images_news_1392_ordibehesht_9j_sadi.jpg
    آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست
    پنداشت که مهلتی و تأخیری هست
    گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند
    گو رخت منه که بار می‌باید بست سعدی



    گل که هنوز نو به دست آمده بود
    نشکفته تمام باد قهرش بربود
    بیچاره بسی امید در خاطر داشت
    امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟ سعدی



    چون ما و شما مقارب یکدگریم
    به زان نبود که پرده‌ی هم ندریم
    ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز
    عیب تو نگویم که یک از یک بتریم سعدی



    آیین برادری و شرط یاری
    آن نیست که عیب من هنر پنداری
    آنست که گر خلاف شایسته روم
    از غایت دوستیم دشمن داری سعدی



    روزی گفتی شبی کنم دلشادت
    وز بند غمان خود کنم آزادت
    دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
    وز گفته‌ی خود هیچ نیامد یادت؟ سعدی



    علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
    دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
    به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
    وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست سعدی



    نادان همه جا با همه ** آمیزد
    چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
    با مردم زشت نام همراه مباش
    کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد سعدی



    مردان همه عمر پاره بردوخته‌اند
    قوتی به هزار حیله اندوخته‌اند
    فردای قیامت به گناه ایشان را
    شاید که نسوزند که خود سوخته‌اند سعدی



    هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد
    در وهم نیاید که چرا می‌بخشد
    بخشنده نه از کیسه‌ی ما می‌بخشد
    ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد سعدی



    حاکم ظالم به سنان قلم
    دزدی بی‌تیر و کمان می‌کند
    گله ما را گله از گرگ نیست
    این همه بیداد شبان می‌کند
    آنکه زیان می‌رسد از وی به خلق
    فهم ندارد که زیان می‌کند
    چون نکند رخنه به دیوار باغ
    دزد، که ناطور همان می‌کند سعدی



    گر خردمند از اوباش جفایی بیند
    تا دل خویش نیازارد و درهم نشود
    سنگ بی‌قیمت اگر کاسه‌ی زرین بشکست
    قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود سعدی



    با گل به مثل چو خار می‌باید بود
    با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود
    خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود
    در پرده روزگار می‌باید بود سعدی



    ای صاحب مال، فضل کن بر درویش
    گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش
    نیکویی کن که مردم نیک‌اندیش
    از دولت بختش همه نیک آید پیش سعدی



    هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟
    یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟
    نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست
    از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست سعدی



    دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت
    همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد
    ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست
    دزد دزدست وگر جامه‌ی قاضی دارد سعدی



    سخن گفته دگر باز نیاید به دهن
    اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد
    تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن
    که چرا گفتم و اندیشه‌ی باطل باشد سعدی



    چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور
    قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار
    هزار شربت شیرین و میوه‌ی مشموم
    چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار سعدی



    مگسی گفت عنکبوتی را
    کاین چه ساقست و ساعد باریک
    گفت اگر در کمند من افتی
    پیش چشمت جهان کنم تاریک سعدی



    چو می‌دانستی افتادن به ناچار
    نبایستی چنین بالا نشستن
    به پای خویش رفتن به نبودی
    کز اسب افتادن و گردن شکستن؟ سعدی



    ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی
    هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی
    شکرانه‌ی زور آوری روز جوانی
    آنست که قدر پدر پیر بدانی سعدی



    گدایان بینی اندر روز محشر
    به تخت ملک بر چون پادشاهان
    چنان نورانی از فر عبادت
    که گویی آفتابانند و ماهان
    تو خود چون از خجالت سر برآری
    که بر دوشت بود بار گناهان
    اگر دانی که بد کردی و بد رفت
    بیا پیش از عقوبت عذرخواهان سعدی