سلام دانشجوی ترم 3حقوقم از بچگی حق حرف زدن نداشتیم تو خونه پدر مقتدر و فهمیده ای ندارم اختیارات و دادن دست داداش بزرگترم همه چی دست اون بود از وقتی ک یادمه تو خونه حرف حرف اون بود به هممون حرف میزد و اختیار همه چیزو داشت تا جایی ک ب این سن رسیدم با این که ازدواج کرده بازم تو زندگی مون دخالت میکنه با اینکه رشتم حقوقه اما توان حرف زدن با هیچ کسو ندارم مخصوصا جنس مخالف وقتی داداشمو میبینم استرس میگیرم و توان حرف زدن ندارم خدانکنه با کسی پسری تو خیابون برخورد کنیم ک آدرس بخواد اونو وقت دیگه زندگی ماهم تمومه خودش باهمه راحته با دختر دایی هام میگه و میخنده ولی ما حق نداریم حتی تو فامیل حرف بزنیم خیلی هام فکر بد راجبمون میکنن فک میکنن خودمونو میگیریم اما اینجوری نیس حتی با دخترهای فامیل هم جلوش نمبتونم حرف بزنم چون میدونم یا مسخره میکنه یا یه چیزی میگه من خراب میشم.از بابام بخوام بگم که یه دل سیر باید بشین حرف بزنم به دلیل بی عقلی خودش کاروکاسبی حسابی نداره خرجمونم باخداس و این یارانه حالا اینا ب کنار مدام همیشه با خودش با حرف میزنه همه روچی مسخره میکنه پیش کسی آبرو نداره ماهم به واسطه ی این که پدرمونه واسه کسی مهم نیستیم حتی صدای بلند حرفای چرتو پرت میزنه حرفایی ک هیچ پدری ب دخترش ب ناموس خودش نمی زنه تازگیا خواهرم ازدواج کرده و ابرومون رفته جلو شوهرش دیگه کاملا شناختتمون همش باید بهش بگم با خودت حرف نزن این قد سرتو تکون نده و این حرفا..ب مادرم حرف میزنه میگه تو دامادمونو دوس داری و حرفای چرت میزنه حق نداریم باهاش دو کلمه حرف بزنیم چون هزار جور واسمون درست میکنه چ اون ج داداشم،اصلا تو خونه ی ما صدایی از کسی در نمیاد همیشه سکوت کسی نمیتونه حرف بزنه یا اگه هم بزنه چرتو و پرته در واقع این قد حرف نزذیم بین خودمون نمیدونبم چی بگیم نه تفریحی داریم ن خوشی ای بخدا ن مهمانی هیچی نداریم تو این سن 20سالگی خیلی پژمرده شدم هیچ کدوم از دوستام مثه من نیستن.رابطه ی پدر و مادرمم خوب نیس یعنی مادرم نمیتونه باهاش سر کنه واقعا حق داره پدر من یه زندگی حیوانی میخواد یه خور و خواب و یه رابطه جنسی فقط دیگه هیچ براش مهم نیس..ببخشید که طولانی شد ولی این فقط یه گوشه ی دردام بود خواهش میکنم کمکم کنید نمیدونم پدرم بیماره یا نه فقط میخوام از این وضع خلاص شیم چون نجات خودمونو تو خوب شدن اون میبینیم در ضمن 65سالشه نمیاد دکتر هم ببریمش.دیگه خستم بخدا