سلام. آقا هستم، تحصیلکرده. من همواره پس از افتادن اتفاقی ناخوشایند، آن اتفاق را به صورت نوحه و یک داستان حزن انگیز در آورده و مدام آن را برای خود مرور میکنم. مرورش حتی اشکم را درمی آورد اما به نظرم یک لذت غریبی دارد. شاید حسی مانند چوب کردن لای دندان که گرچه درد دارد اما دردی خوشایند است. من اتفاق را بسته به شدت ناراحت کنندگیش مدتها مرور میکنم. اتفاقات کوچک دو سه هفته و اتفاقات ناخوشایند بزرگ گاهی حدود 1 سال و نیم ذهنم را مشغول میکند. مدام برای خودم تعریفش میکنم و برخی مواقع گریه میکنم و چرایی آن را از خودم و خدا میپرسم. این کار تا جایی ادامه می یابد که یا اتفاق جدیدی بیفتد و اتفاق قبلی کم رنگ شود و یا اینکه ذهن من دیگر توانایی آن مرور کردن و نوحه سرایی را نداشته باشد. به طوریکه دیگر ذهنم و زبانم خسته از بازگویی آن ماجرا شود. چه باید بکنم؟ البته برای اتفاقات خوب هم تا چند روز خوشحالم و همین مرور انجام میشود اما به بیش از دو هفته نمی انجامد.