با سلام و وقت بخیر
دختری28ساله هستم . لیسانس دارم و مشغول به کار هستم. پدرم در سن7سالگی خانواده را ترک و بعد از گذشت 21سال هنوز برنگشته اند و هیچ اطلاعی از ایشان نداریم. مادرم غیابی طلاق گرفته و تمام مسعولیت من و خواهر و برادرهایم را برعهده گرفتند. خواهرم ازدواج کردند و بدلیل انتخاب اشتباه بعد از14سال زندگی طلاق گرفتند . برادرم نیز به دلیل خیانت همسرشان بعد از16سال زندگی طلاق گرفتند. برادر دیگری هم دارم که ازدواج کرده اند.
بنده حدود2سال پیش با اقایی همسن خودم اشنا شدم و باهم ارتباط برقرار کردیم. در این مدت بارها این اقا مرا باعنوان اینکه دوری گزین هستند ترک کرده و مجدد برگشته اند. بعد از حدود9ماه از رابطه ایشان پیشنهاد ازدواج دادند و بهخانواده اشان منو معرفی کردن که با مخالفت اونها روبرو شدن و رابطه ما برای مدت یک ماه تمام شد و مجدد برگشتن و بازهم بحث ازدواج رو مطرح کردن و ما به مشاور مراجعه کردیم و مشاوره با انجام چند جلسه و تست گفتند که ایشان بدلیل مشکل دوری گزینی به من نیز اسیب خواهند رسوند. و مشاور گفتند که من فرد مناسبی از لحاظ اخلاقی ام . اما بعد مشاوره باز ایشون خولسنن جدابشیم. بعد از مدت یک ماه مجدد برگشتن باز خواستن به مشاور دیگری مراجعه کنیم و مشاور دیگر نیز اعلام کردن ایشون دوری گزینن باید تهییرکنن و در صورت بهبود بدلیل علاقمندی ما بهم زندگی خوبی خواهیم داشت. باز بعد از مشاوره ایشون خواستن جدابشم. مجدد یک ماه بعد اومدن و گفتن به خانوادشون مجدد منو گفتن و مادر و خواهرهاشون اومدن خواستگاری . کاملا سنتی . منو دیدن خواهر ها موافقت کردن اما مادر مخالفت کردن. بعد از خواستگاری هم خواستن رابطمونو تموم کنیم و ایشون هم با خانوادش مخالفتی نکرد و رابطه رو تموم گردن. بدون اینکه حتی دلیل مخالفت رو به من بگن. و الان حدود5ماه از خواستگاری میگذره که سه بار دیگه ما باهم ارتباطمونو شروع کردیم و هربار که من مطرح کردم که تکلیف منو برای اینده روشن کن لیشون اعلام کردن نمیتونن با من ازدواج کنن. بدون اینکه دلیل منطقی مطرح کنن. من فوق العاده احساسی و وابسته ام و الان بشدت افسردگی گرفتم. به ایشون بشدت علاقمندم. ادر طی تمام مدتی که باهم در ارتباط بودیم هربار که ازشون میپرسیدم نظرش راجب من و رابطمون چیه اعلام رضایت کامل داشت و هیچ وقت نشد باهم دعوا کنیم. و تنها بحثی که داشتیم راجب دوریگزین بودن ایشون بود که هراز چندگاهی دوست داشت دو سه روز تو لاک تنهاییش بره اما باز برمیگشت و باز باهمون عشق و علاقه قبل ادامه میدادیم. الان با گدشت حدود دوسال من همچنان ایشون رومثل قبل دوست دارم و مشتاقش هستم اما اینقدر تو این مدت حرفهای ضد و نقیض ازایشون شنیوم که نمیدونم ایشوم چه حسی به من دارن. خیلی خیلی بی انگیزه شدم.
ی نکته ای که وجود داره ایشوم بشدت از خانواده بخصوص مادرشون که حکم ریس و بزرگ خانواده رو داره حرف شنوی دارن.
لطفا راهنماییم کنین چه کاری انجام بدم؟ ایا درسته که بخوام باهاشون در ارنباط باشم؟
چون من میخوام رابطمون به ازدواج برسه و لی ایشون الان دیگه میگن نمیخوان به ازدواج بامم فکر کنن.
ایا ایشون درست تصمیم گرفتن که جدا بشیم؟
ایا این فرد باتوجه به دهن بین بودن و حرف شنوی بی حد از مادر شون و دوری گزینی ادم مناسبی ان؟
منو راهنمایی کنین که اگر دارم اشتباه میکنم که به ایشون علاقمندم بتونم مجدد به زندگی قبلم برگردم و بتونم افسرده نباشم .