سلام.من دختر ۲۵محرد و با مدرک کارشناسی
من از پیش دانشگاهی خیال بافی ک میکردم توخیالاتم دبیرم ک خانمه یه جا ایستاده و بدون دخالت تو خیالم فقط تو خیالم نگا میکنه و من تمام اون کارها و اتفاقاتو واسه جلب توجه اون توخیال انجام میدم مثلا اگه خیال بافی میکردم با کسی میخوام ازدواج کنم یا پشت فرمون دارم سرعت میرم اون نگا میکنه توخیال.سال بعد ک رفتم دانشگاه استادموک تشویقم میکرد رو وارد خیالم کردم و جایگزین دبیرم.بعد از سه سال خیلل بافی چیز دیگه و نوعی از حالت ذهنی تو من ایجاد شذ ک همش هر چی میخوام رو تو ذهنم واسه استادم میگم و اون میشنوه بدون تصویر ذهنی.فقط انگار استادم تو زندگی با من شریکه همه چی ک میخوام واسش یا واسه بعضی از اساتید دیگم میگم بدون تصویر خیالی.غیر مستقیم ونه مستقیما با استادم حرف میزنم تو ذعنم.مثلا من بیرون یه عده زیاد دختر دیدم گفتم عین یتیم خونه میمونن ک این همه دختر زدن بیرون دقیقا این حرف ک ب ذهنم رسید برای استادم هم بود ک بشنوه.و گاهی خیال بافی تصویری هم دارم.فقط چیزی ک ب نظرم لطمه زیاد ب درسم زده اینکه من انگار برای خودم زندکی نمیکنم بلکه انگار همش استادام تو ذهنمن ب خصوص همون استاد ک گفتم.همش تو ذهنم هی واسش همه چی میگم و اون میشنوه ولی نه مستقیم و رو دررو .ینی نحوه ی خیالم ب این شکل نیس ک رو در رو باهاش حرف بزنم.نه.من حرفمو میزنم ومیشنوه .اما تصویری نیس و میدونم غیر واقعیه و خودم هوشیارم ب این حالت.انگار همه جا استادم همیشه تو ذهنم حفظ مونده ومن همش تپ ذهنم واسش میگم ینی زندگیم شده جلب توجه پیش استادم .گرفتن توجهش.البته تو خیال.ک اصن حتی تصویر هم نیس و گاهی با تصویر.نمیتونم درس بخونم چون خیلی ا خودم دور شدم از اینکه تمام حواسم توواقعیت باشه همچین چیزی نیس و همیشه ذهنم هم زندگی میکنه هم تعریف میکنه و استاد هس.کلافه شدم.حس میکنم برای نیاز ب توجه این حالت ذهنی رو دارم.بنظرم اگه این حالتو نداشتم ذهنم آزاد بود و هیچ دغدغه ای نداره و تمرکز فقط روی درسمه .حتی از خدا هم دور شدم باهاش حرف نمیزنم و ذهنم آزاد و خلوت و راحت نمیمونه ک من فکر کنم ینی اگر هم فک کنم و بخوامکاری کنم سریع واسه استادم میگم ذهنی و خوب این کار جنبه جلب توجه پیدا میکنه.و خلاصه اگر چه واقعا هدفم ادامه تحصیل و رسدین ب هدفمه ولی واسش تلاش نمیکنم چون ذهنمهمه چیزوداره قربانی میکنه تا ب توجه برسه.
نمیدونم چطور بهتر توضیح بدم این حالت مثل مه میمونه وخودمم خیلی بهش هوشیار نیستم ینی میدونم همچین چیزی هس اما وقتی بخوام ب زبون بیارم حتی واسه من درکش سخته مگه اینکه تو اون حالت حرف زدنه باشم.فقط از اینکه استادم همیشه تو ذهنمه وزندگیم انگار فقط واسه خودم نیس خسته شدم چون واقعا انجار دلیله درس نخوندنم همین مورده.کمکم کنید.خواهشا.۷ساله توخیال بافی وهمچین حالتی هستم.ک تو۱۵سالگی هم ک یه سال خیال بافی کردم و این حالت حرف زدنه همکم و بیش بود و یکی از دبیرام هم بود .افت تحصیلی کردم و سه سال ترک کردم با سعی و تلاش ولی بعد دوباره ب این حالت برگشتم و الان ۷ساله تو این حالواوضاعم.ک چونمیبینم درسم داره لطمه میبینه کمک میخوام.وگرنه بنظرم ذهنم داره توجهی ک میخواد رو از این طریق میگیره.راستی اون دیگه استادم نیس فارغ التحصیل سدم ولی هنوز تو ذهنم دارمش