چرا من اینطوری شدم...

1,123 بازدید
سوال شده اردیبهشت 15, 1397 در عمومی توسط مهسا
کودکی جالبی نداشتم...در سن 16/17سالگی ی خودکشی نافرجام داشتم ک ب کما رفتم و بعد از اون راه رفتنم ب مشکل برخورد...خونواده ی خشک و بی احساسی داشتم و هی تو سری خور برادرای بزرگتر بودم از بچگی همیشه دنبال محبت و توجه بودم...بعد از بیدارشدنم از کما یک سالی درگیر درست راه رفتنو دکتر و اینا بودم راه رفتنم درست شد اما هنوز عصبی میشم سیاتیک پام دچار مشکل میشه..ازاون روز توجه ها ب من بیشتر شد بقیه مهربونتر شدن اما دیگه انگار من محبت اونارو نمیخواستم...فرزند اخر یه خونواده ی 9نفره هستم و بااخرین برادرم 8سال اختلاف سنی دارم...هیچ وقت خودمو زیبا نمیدونستم...خانوم نمیدونستم چون همیشه منو با بقیه مقایسه میکردن...هرچند ظاهرم از نظر بقیه مورد تاییده اما خودمو دوست ندارم...19سالم بود با پسری ک ازم8/9سال بزرگتره از طریق اینترنت اشنا شدم بهم توجه میداد مراقبم بود تماس میگرفت ببینه کجام و...ب دردو دلام گوش میکرد و من فک میکردم قضاوتم نمیکنه. خود واقعیم رو دوست داره ب امید ساختن ی خونه برای خودم اونجوری کک دوست دارمپراز ارامش بعد از4ماه ب اصرار خودم و واستادن تو روی خوانوادم باایشون عقد کردم اما بدترین رفتارهارو از ایشون دیدم بدترین محدودیتای عاطفی طرد شدن...خفت و خواری برای اینکه ی ثانیه منو ببینه...جالب اینجاست ک ایشون هیچ چیز دوست داشتنی ندارن اما من وابستگی خیلی بدی ب ایشون دارم از ایشون ازار و اذیت جنسی و جسمی هم دیدم عقلم واقعا دیگه نمیتونه این شخص رو بپذیره اما قلبم و ذهنم همش دنبال ایشونه.علنن این اقا جوری رفتار کردن ک هیچ جوره نمیشه ب دنبال راهی برای زندگی بود.چون ایندم واقعا تباه میشه.8ماهه ازدواج کردیم توی این هشت ماه حداقل ماهی یک بار منو از خونه رونده و من یک ماه خونه نبودم...بعد از یک ماه اومدن ومن مثل احمق ها باایشون رفتم...22سالمه...ده روزه اومدم خونه پدریم و اقدام کردم ب جدایی...هرشب خوابش رو میبینم ک دلش برام تنگ شده یا حالش خوب نیست...یا باهم داریم خوش میگذرونیم...یا حتی تو بغلشم و غلط میزنم میبینم خواب بوده.قبل اسناییم بااین اقا دکترم رفته بودم...ایسون میگفتن من مشکلم یکم حساسیت و استرس بالاست.بخاطر همسرم خیلی کارا کردم همیشه معذرت خواستم همیشه کوتاه اومدم همیشه تحقیر شدم دردودلایی ک باهاش میکردم شده شلاق دستش...ی روز براش فرشتم ی روز ضحاک از من انتظار برده ی جنسی بودن و خدمتکار بی جیره و مواجب بودن رو داره کسی ک هربلایی سرش میاد فقط لبخند بزنه خیلی صریح گفت باید از من بترسی نترسی نمیتونی بامن زندگی کنی...هیچ محبت کلامی یا جسمی یا جنسی ک منو تامین کنه این اقا ب من نداده فوق العاده خودخواهه و همیشه حس وسیله بودن ب من داده.پس چرا من اینجوری بهش وابستم...من واقعا ب اون سبکی ک این اقا میگه نمیتونم زندگی کنم اعتماد ب نفسم صفر شده همش میخوابم همش گریه میکنم همش توی ذهنم باخودم حرف میزنم احساس بدبختی و فلاکت حس زشت بودن کم بودن کافی نبودن...اینکه قراره همیشه تو حاشیه ی ی تصویر قشنگ باشم بهم دست داده.فک میکنم هم سنو سالام ک لیاقتشو ندارن چقدر اروم و خوشحالن اما من چی؟!حس میکنم همسرم خودش بیمار هستش یعنی خودش یکی دوبار رک و راحت بهم گفت من مشکل دارم خودم میدونم...خیلی وقتا خودشو میزد ب بی عاری و شرو میکرد ب فشار عصبی ب من دادن...تف کردن رو فرش اواز خوندن ک محتویاتش فش ب منو خونوادم بوده تخقیر کردن برادرای من.من گریه میکردم صدای حیوون درمیاورد ک یعنی منم ک گریه هام مثل صدای سگه. و من با بودن کنار ایشون مشکلاتم خیلی تشدید شده من باتموم مشکلاتم پرخاشگری رو داشتم اما دختر شادی بودم الان زودرنج تر پرخاشگر تر بی صدا بی اشتها سر دردای شدید مخصوصا موقعه صب...بد خوابی.همش ی بغض دارم ک توی گلوم هست.زود گریه میکنم.و واقعا دلم برای همسرم تنگ شده و بی تفاوتیای اون بیشتر آزارم میده هی خودمو ملامت میکنم بخاطر کارا و سرویسا و از خودگذشتگیایی ک براش کردم.چون ن تنها برای من ک با همه همینجوریه اصلا نمک نشناسه باخونواده ی خودشم خوب نیست...اصلا نمیفهمم تو مغزش چی میگذره و چی میخواد هرروز ی حرفی میزنه ی روز منو میخواد ی روز نمیخواد ی روز دوسم داره ی روز نداره تا ب مشکل میخورم مثلا مریض میشم ازم شونه خالی میکنه...ی روز میگه نباشم میمیره ی روز میگه تو باعث بدبختیامی تو بری من پیشرفت میکنم...سری اخری ک بحثمون شد منو مثل همیشه کتک زد اما این دفه واقعا داشت خفم میکرد و من قط شدن یهویی نفسمو دبدم...ترسید ازم جدا شد...اخرا باهاش کاری نداشتم فقط کارای خونه رو میکردم تا دیر وقت تلویزیون میدید من میرفتم میخوابیدم نصف شب میومد منو بیدار میکرد دیگه نمیزاشت بخوابم بهم میگف برو فرار کن جات بودم زندگی نمیکردم...اقای دکتر برای این ادم من همه کار کردم اما واقعا میدونم علاقه ای ب من نداره و چراشو نمیدونم ازش میپرسم ی مشت چرتوپرت تحویلم میده پشت سرم دروغ ب بقبه میگه منو خراب میکنه.کلا بهانه میاره.من اینو کامل پذیرفتم ختی خط تلفنمو الان 10روزی هست عوض کردم و کلا ن باایشون ن باخونوادشون ارتباطی ندارم ک مبادا باز پشیمون بشم.اما خودم دارم خودمو گول میزنم چرا من این حجم از وابستگی ب شخصی ک هیچ تاثیر مثبتی توی زندگیم نداشته هیچ...کلی ام باعث تخریب منو زندگیم شده دارم...؟همش ی چیزای مسخره مثل طرز خندیدنش مسخره بازیاش یا مثلا حتی نوع غذا خوردنش یادم میاد این ادم از نظر خونوادم رد شدس و هیشکی ازش خوشش نمیاد.و از نظر ظاهری ام ی ادم متوسطه.نمیدونم من چم شده نکنه واقعا من دیوونم؟!همش فک میکنم کاش ی روز تو خیابون ماشین بزنه بهم بمیرم همه راحت شن...هم خونوادم هم شوهرم هم خودم.دارم نابود میشم.
دارای دیدگاه اردیبهشت 16, 1397 توسط سحر
سلام عزیزدلم تو از من سه سال کوچیکتری و واقعا این همه سختی برات زیاد نیست بی نهایته تو الان باید تو اوج خوشی و شادی باشه من خودم تجربه همچنین رابطه ای رو ولی نه به این شدت داشتم فقط با این تفاوت که ایشون همسرم نبود و قرار بود همسرم باشه
ایشون هم اومد توی زندگی من هر روز حرفای فشنگ قول های قشنگ ولی بعد یه مدت عوض شد بد رفتاری بد و بیراه و و و
خیلی خیلی بهش وابسته بودم خیلی هرچی بگم کم گفتم
زنگ میزدم جواب نمیداد محل نمیگذاشت اذیت میکرد
یک روز رفتم با خانواده یه پارک من همچنان غصه میخوردم داشتم گریه میکردم هی پشت هم زنگ میزدم جواب نمیداد
یهو سه تا دختر دیدم هم سن و سال خودم منم اون موقع 21 ساله بودم وقتی اونا رو دیدم که میخندیدن باهم شوخی میکردن لباسهای مرتب و خنده های از ته دل یه لحظه به خودم اومدم من برای چی برای کی این خنده ها این زندگی رو از خودم دریغ کردم من تو اوج جوانی چرا شدم برده یه نفر دیگه همونجا سیم کارتمو شکستم و گفتم دیگه نمیخامش بعد از اون به خاطر نبودنش مریض شدم چند هفته بستری بودم موهامو میکندم افسردگی ولی کل اینا 3 ماه طول کشید کم کم ازاد شدم کم کم ذهنم رها شد یه روز خاهرمو برداشتم بهترین لباسمو پوشیدمو منم رفتم پارک و خندیدم بعدش کم کم زندگی جریان پیدا کرد رفتم سرکار برای خودم درامد دار شدم لباس کفش کیف به خودم میرسم چند تا دوست پیدا کردم خاهرم کنارم و هر روز رو به بهترین شکل جوانی میکنم سه سال گذشته و به خدا اصلا به زور اونو یادم میاد و خوشحالم که زمان جوانی منو برگردوند
اینو همیشه یادت باشه ((( یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه )))
دارای دیدگاه خرداد 17, 1397 توسط S.s.H
من از شما ها چهار پنج سالی کوچیک ترم ولی دوست دارم بتو نم کمک کنم. بنظرم شما خودتون رو دست کم گرفتید که باعث شده به چنین فردی وابسته بشید. بنظرم واقعا باید چنین فردی رو رها کنید مگر اینکه اون خودش رو کاملا تغییر بده و به یه ادم جدیدی تبدیل بشه که این خیلی خیلی بعیده. ولی در هر صورت اول به طور فیزیکی ازش دوری کنید بعد کم کم سعی کنید با خوندن کتابای روانشناسی و نزدیکی به خدا  وبرنامه ریزی برای یه اینده موفق (اونم فقط بوسیله کمک خودتون بدون احساس وابستگی به کمک دیگران رو داشتن) برای خودتون ؛ اعتماد به نفستون رو بالا ببرید. گذشته رو کنار بذارید و اشتباه های گذشته رو چه کودکی و چه جوانی رو بپذیرید و خودتون رو باوجود تمام اشتباهایی که داشتید دوست داشته باشید تا بتونید تغییر کنید و زندگیتون هم تغییر بدید. شما بری خوشبخت شدن به چنین فردی اصلا نیازی ندارید. مطمئنا بایه شروع دوباره تو زندگیتون حس دلتنگی به چنین فردی هم از بین میره. و در ضمن سعی کنید با خانوادتون مهربانانه تر و صبور تر باشید تا به مرور اون هاهم بتون نزدیم بشن و از لحاظ عاطفی فقط توی خانواده خودتون تامین بشید. داشتن یه دوست دلسوز و دانا هم خیلی میتونه کمک کنه ولی تو انتخاب دوست خیلی خیلی باید مواظب باشید اونم تو این شرایط که با راهنمایی های اشتباه یا تایید ها ودلسوزی های بیجا میتونه شرایط رو بدتر هم بکنه.
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

...