کودکی جالبی نداشتم...در سن 16/17سالگی ی خودکشی نافرجام داشتم ک ب کما رفتم و بعد از اون راه رفتنم ب مشکل برخورد...خونواده ی خشک و بی احساسی داشتم و هی تو سری خور برادرای بزرگتر بودم از بچگی همیشه دنبال محبت و توجه بودم...بعد از بیدارشدنم از کما یک سالی درگیر درست راه رفتنو دکتر و اینا بودم راه رفتنم درست شد اما هنوز عصبی میشم سیاتیک پام دچار مشکل میشه..ازاون روز توجه ها ب من بیشتر شد بقیه مهربونتر شدن اما دیگه انگار من محبت اونارو نمیخواستم...فرزند اخر یه خونواده ی 9نفره هستم و بااخرین برادرم 8سال اختلاف سنی دارم...هیچ وقت خودمو زیبا نمیدونستم...خانوم نمیدونستم چون همیشه منو با بقیه مقایسه میکردن...هرچند ظاهرم از نظر بقیه مورد تاییده اما خودمو دوست ندارم...19سالم بود با پسری ک ازم8/9سال بزرگتره از طریق اینترنت اشنا شدم بهم توجه میداد مراقبم بود تماس میگرفت ببینه کجام و...ب دردو دلام گوش میکرد و من فک میکردم قضاوتم نمیکنه. خود واقعیم رو دوست داره ب امید ساختن ی خونه برای خودم اونجوری کک دوست دارمپراز ارامش بعد از4ماه ب اصرار خودم و واستادن تو روی خوانوادم باایشون عقد کردم اما بدترین رفتارهارو از ایشون دیدم بدترین محدودیتای عاطفی طرد شدن...خفت و خواری برای اینکه ی ثانیه منو ببینه...جالب اینجاست ک ایشون هیچ چیز دوست داشتنی ندارن اما من وابستگی خیلی بدی ب ایشون دارم از ایشون ازار و اذیت جنسی و جسمی هم دیدم عقلم واقعا دیگه نمیتونه این شخص رو بپذیره اما قلبم و ذهنم همش دنبال ایشونه.علنن این اقا جوری رفتار کردن ک هیچ جوره نمیشه ب دنبال راهی برای زندگی بود.چون ایندم واقعا تباه میشه.8ماهه ازدواج کردیم توی این هشت ماه حداقل ماهی یک بار منو از خونه رونده و من یک ماه خونه نبودم...بعد از یک ماه اومدن ومن مثل احمق ها باایشون رفتم...22سالمه...ده روزه اومدم خونه پدریم و اقدام کردم ب جدایی...هرشب خوابش رو میبینم ک دلش برام تنگ شده یا حالش خوب نیست...یا باهم داریم خوش میگذرونیم...یا حتی تو بغلشم و غلط میزنم میبینم خواب بوده.قبل اسناییم بااین اقا دکترم رفته بودم...ایسون میگفتن من مشکلم یکم حساسیت و استرس بالاست.بخاطر همسرم خیلی کارا کردم همیشه معذرت خواستم همیشه کوتاه اومدم همیشه تحقیر شدم دردودلایی ک باهاش میکردم شده شلاق دستش...ی روز براش فرشتم ی روز ضحاک از من انتظار برده ی جنسی بودن و خدمتکار بی جیره و مواجب بودن رو داره کسی ک هربلایی سرش میاد فقط لبخند بزنه خیلی صریح گفت باید از من بترسی نترسی نمیتونی بامن زندگی کنی...هیچ محبت کلامی یا جسمی یا جنسی ک منو تامین کنه این اقا ب من نداده فوق العاده خودخواهه و همیشه حس وسیله بودن ب من داده.پس چرا من اینجوری بهش وابستم...من واقعا ب اون سبکی ک این اقا میگه نمیتونم زندگی کنم اعتماد ب نفسم صفر شده همش میخوابم همش گریه میکنم همش توی ذهنم باخودم حرف میزنم احساس بدبختی و فلاکت حس زشت بودن کم بودن کافی نبودن...اینکه قراره همیشه تو حاشیه ی ی تصویر قشنگ باشم بهم دست داده.فک میکنم هم سنو سالام ک لیاقتشو ندارن چقدر اروم و خوشحالن اما من چی؟!حس میکنم همسرم خودش بیمار هستش یعنی خودش یکی دوبار رک و راحت بهم گفت من مشکل دارم خودم میدونم...خیلی وقتا خودشو میزد ب بی عاری و شرو میکرد ب فشار عصبی ب من دادن...تف کردن رو فرش اواز خوندن ک محتویاتش فش ب منو خونوادم بوده تخقیر کردن برادرای من.من گریه میکردم صدای حیوون درمیاورد ک یعنی منم ک گریه هام مثل صدای سگه. و من با بودن کنار ایشون مشکلاتم خیلی تشدید شده من باتموم مشکلاتم پرخاشگری رو داشتم اما دختر شادی بودم الان زودرنج تر پرخاشگر تر بی صدا بی اشتها سر دردای شدید مخصوصا موقعه صب...بد خوابی.همش ی بغض دارم ک توی گلوم هست.زود گریه میکنم.و واقعا دلم برای همسرم تنگ شده و بی تفاوتیای اون بیشتر آزارم میده هی خودمو ملامت میکنم بخاطر کارا و سرویسا و از خودگذشتگیایی ک براش کردم.چون ن تنها برای من ک با همه همینجوریه اصلا نمک نشناسه باخونواده ی خودشم خوب نیست...اصلا نمیفهمم تو مغزش چی میگذره و چی میخواد هرروز ی حرفی میزنه ی روز منو میخواد ی روز نمیخواد ی روز دوسم داره ی روز نداره تا ب مشکل میخورم مثلا مریض میشم ازم شونه خالی میکنه...ی روز میگه نباشم میمیره ی روز میگه تو باعث بدبختیامی تو بری من پیشرفت میکنم...سری اخری ک بحثمون شد منو مثل همیشه کتک زد اما این دفه واقعا داشت خفم میکرد و من قط شدن یهویی نفسمو دبدم...ترسید ازم جدا شد...اخرا باهاش کاری نداشتم فقط کارای خونه رو میکردم تا دیر وقت تلویزیون میدید من میرفتم میخوابیدم نصف شب میومد منو بیدار میکرد دیگه نمیزاشت بخوابم بهم میگف برو فرار کن جات بودم زندگی نمیکردم...اقای دکتر برای این ادم من همه کار کردم اما واقعا میدونم علاقه ای ب من نداره و چراشو نمیدونم ازش میپرسم ی مشت چرتوپرت تحویلم میده پشت سرم دروغ ب بقبه میگه منو خراب میکنه.کلا بهانه میاره.من اینو کامل پذیرفتم ختی خط تلفنمو الان 10روزی هست عوض کردم و کلا ن باایشون ن باخونوادشون ارتباطی ندارم ک مبادا باز پشیمون بشم.اما خودم دارم خودمو گول میزنم چرا من این حجم از وابستگی ب شخصی ک هیچ تاثیر مثبتی توی زندگیم نداشته هیچ...کلی ام باعث تخریب منو زندگیم شده دارم...؟همش ی چیزای مسخره مثل طرز خندیدنش مسخره بازیاش یا مثلا حتی نوع غذا خوردنش یادم میاد این ادم از نظر خونوادم رد شدس و هیشکی ازش خوشش نمیاد.و از نظر ظاهری ام ی ادم متوسطه.نمیدونم من چم شده نکنه واقعا من دیوونم؟!همش فک میکنم کاش ی روز تو خیابون ماشین بزنه بهم بمیرم همه راحت شن...هم خونوادم هم شوهرم هم خودم.دارم نابود میشم.